توی زیرزمین سفره را پهن کرده و دور آن نشسته بودیم. همه جمع بودند. اسدالله شروع کرد به حرف زدن: «یک چیزی می‌پرسم، همه‌تان جواب بدهید!»

وقتی مطمئن شد که سؤالش بی‌جواب نمی‌ماند، پرسید: «الآن دلتان می‌خواهد چه غذایی بخورید؟»

هر کس غذای مورد علاقه‌اش را گفت:

ـ قورمه سبزی.

ـ قیمه.

ـ بادمجان.

خیلی دلمان می‌خواست بدانیم خودش چه دوست دارد: «حالا نوبت توست. تو چه دوست داری؟»

با لبخندی پُر معنایی گفت: «من دوست دارم شهد شهادت را بنوشم.»

همه ساکت شدند. حرفی باقی نمانده بود. من که آن روزها کوچک بودم، امّا بعدها معنای آن جمله را فهمید.


منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحه‌ی ۹۳/ حریف شب، ص ۷۰٫