لب‌های خشکش از هم باز شد و گفت: «امشب آخرین شب زندگی من است.»

به شوخی گفتیم: «مرگ و زندگی دست خداست، تو از کجا می‌دانی؟»

با تأکید گفت: «می‌دانم همین امشب شهید می‌شوم.»

کنار سنگر ایستاده بود؛ در حالی که نگاهش را کشانیده بود تا روی جزیره. چنان توی خودش بود و با خدا نجوا می‌کرد که حرف‌هایت را نمی‌شنید. باید تکانش می‌دادی تا متوجّه می‌شد. مدام می‌گفت: «خدایا گناهانم را ببخش!» محمّدزاده همان شب شهید شد و جنازه‌اش همان‌جا ماند.


منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحه‌ی ۸۳/ ما این‌جا عاشق شدیم، ص ۱۰۷٫ متأسفانه نام کامل شهید در منابع ذکر نشده است.