- ثقلین - http://thaqalain.ir -
لبهای خشکش از هم باز شد و گفت: «امشب آخرین شب زندگی من است.»
به شوخی گفتیم: «مرگ و زندگی دست خداست، تو از کجا میدانی؟»
با تأکید گفت: «میدانم همین امشب شهید میشوم.»
کنار سنگر ایستاده بود؛ در حالی که نگاهش را کشانیده بود تا روی جزیره. چنان توی خودش بود و با خدا نجوا میکرد که حرفهایت را نمیشنید. باید تکانش میدادی تا متوجّه میشد. مدام میگفت: «خدایا گناهانم را ببخش!» محمّدزاده همان شب شهید شد و جنازهاش همانجا ماند.
منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحهی ۸۳/ ما اینجا عاشق شدیم، ص ۱۰۷٫ متأسفانه نام کامل شهید در منابع ذکر نشده است.
Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir
URL to article: http://thaqalain.ir/%d8%ae%d8%af%d8%a7%db%8c%d8%a7-%da%af%d9%86%d8%a7%d9%87%d9%86%d9%85-%d8%b1%d8%a7-%d8%a8%d8%a8%d8%ae%d8%b4/
Click here to print.
تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.