چند تا سهمیه‌ی حج داده بودند سپاه. یکی‌اش مال او بود.

به او گفتم: «رضا! ‌خوش به حالت! من تو خواب هم نمی‌بینم برم مکّه.»

رضا آمد گفت: «تو بقیع یادم می‌کنی؟»

گفتم: «خاک عالم. بقیع؟! من؟»

گفتم: «آره دیگه!»

گفتم: «چطوری؟»

گفت: «خیلی ساده.»

رفته بود به جای اسم خودش، اسم مرا نوشته بود. من رفتم حج و از آن روز به بعد بچّه‌ها به او گفتن: «حاج رضا».


 

منبع کتاب: رسم خوبان ۵ ـ ایثار و فداکاری ـ صفحه‌ی ۳۰/ ققنوس و آتش، ص ۲۸٫