یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط می‌دانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت دزفول. شب بود که رسیدیم. جایی رو نداشتیم. تا صبح یه جوری سر کردیم و صبح پرسان پرسان مقر سپاه را پیدا کردیم. دم در پرسیدند: «چه کار دارین؟»

من گفتم: «با مهدی زین الدّین کار داریم. همین‌جاست؟»

گفتند: «توی جلسه‌ان.»

یک ساعتی منتظرش ماندیم. وقتی از اتاق جلسه بیرون آمد و ما را دید، چهره‌اش باز شد. آمد و دیده‌بوسی کرد. هنوز حرفمان به احوال‌پرسی نکشیده بود که گفت: «من باید برم. منتظرم هستن.»

اتّفاقاً پشت سرش محسن رضایی هم از اتاق آمد بیرون و سلام علیک کردند. پشت سرِ مهدی رفتم توی اتاقش. داشت وسایلش را جمع می‌کرد. دیدم دوربینش را هم برمی‌دارد. می‌خواست برود مأموریت. کاری نمی‌شد کرد. خداحافظی کردیم. بوسیدمش و راه افتادیم. همان چند دقیقه دیدنش، برای مادرش کافی بود. دیگر تا مدّتی دل‌تنگی نمی‌کرد.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: عبد الرزاق زین الدّین (پدر)