- ثقلین - http://thaqalain.ir -

چند دقیقه دیدار
صفحاتی از زندگی شهید مهدی زین الدین

یک بار مادرش خیلی دلش تنگ شده بود. چند وقتی هم بود خبری ازش نداشتیم. فقط می‌دانستیم توی سپاه دزفول است. دو نفری با مادرش سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت دزفول. شب بود که رسیدیم. جایی رو نداشتیم. تا صبح یه جوری سر کردیم و صبح پرسان پرسان مقر سپاه را پیدا کردیم. دم در پرسیدند: «چه کار دارین؟»

من گفتم: «با مهدی زین الدّین کار داریم. همین‌جاست؟»

گفتند: «توی جلسه‌ان.»

یک ساعتی منتظرش ماندیم. وقتی از اتاق جلسه بیرون آمد و ما را دید، چهره‌اش باز شد. آمد و دیده‌بوسی کرد. هنوز حرفمان به احوال‌پرسی نکشیده بود که گفت: «من باید برم. منتظرم هستن.»

اتّفاقاً پشت سرش محسن رضایی هم از اتاق آمد بیرون و سلام علیک کردند. پشت سرِ مهدی رفتم توی اتاقش. داشت وسایلش را جمع می‌کرد. دیدم دوربینش را هم برمی‌دارد. می‌خواست برود مأموریت. کاری نمی‌شد کرد. خداحافظی کردیم. بوسیدمش و راه افتادیم. همان چند دقیقه دیدنش، برای مادرش کافی بود. دیگر تا مدّتی دل‌تنگی نمی‌کرد.

منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح

به نقل از: عبد الرزاق زین الدّین (پدر)


Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir

URL to article: http://thaqalain.ir/%da%86%d9%86%d8%af-%d8%af%d9%82%db%8c%d9%82%d9%87-%d8%af%db%8c%d8%af%d8%a7%d8%b1/

تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.