از زمانی که پا به جبهه گذاشت، هیچ وقت راضی نشد برای مرخّصی به «مشهد» بیاید  و با هم به خارج شهر یا ییلاق برویم. روزی گفت: «دارم به جای خوش اب و هوایی به نام «با غرور» نیشابور می‌روم. چهار تا پنج ییلاق دوره داریم! جایتان خالی.»

دوره‌ی طولانی شده بود و ما هم دلتنگش شدیم. برای دیدنش، خانوادگی به با غرور رفتیم. وقتی از بلندگو صدایش کردند، دیدم جوانی از دور به سمت ما می‌آید.

آن‌قدر ضعیف شده بود که تردید داشتیم خودش باشد. خواهرش گفت: «نه بابا! این محسن نیست!»

امّا خودش بود. با چهره‌ای آفتاب سوخته و لبی خندان، این هم از ییلاق بچّه‌های جبهه.


منبع: کتاب رسم خوبان ۴ ـ صبر و استقامت ـ صفحه‌ی ۱۳/ جرعه‌ی عطش، ص ۶۵٫