یک هفته‌‌ی بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوال‌پرسی کرد و متعجّب نگاهم کرد و گفت: «چقدر نحیف شده‌ای!»

بعد خندید و گفت: «آن روز که بلافاصله “بله” را گفتی، به فکر امروز نبودی.»

گفتم: «می‌بینی که سرپا هستم. عهد کرده‌ام، دوش به دوشت بایستم.»

چهره‌اش باز شد و گفت: «مرحبا به تو شیر زن!»

قرآن کوچکش را از جیب پیراهنش برداشتم و گذاشتم روی قلبم. لباسش را شستم. فرستادمش سلمانی. آمد، ایستاد کنارم و سر دیگ و تابه را برداشت و ناخنک زد و سفارش کرد چنین غذایی درست کنم، این جوری سلیقه به خرج دهم و…

گفتم: «برو هواخوری».

گفت: «بیرونم می‌کنی؟»

گفتم: «جای مرد توی خانه نیست.»

نمی‌خواستم لحظه‌ای تنهایم بگذارد؛ ولی گفتم اگر بفهمد این قدر وابسته‌اش شده‌ام، پاهایش سست خواهد شد.

خوشحال رفت به خانواده‌ی رزمندگان و شهدا سرکشی کرد. عقربه‌های ساعت می‌دویدند. گفتم: «ای حسودهای بیخود! دشمن من هستید؟»

به سرعت برق و باد، فردا رسید و علی ساکش را برداشت. خنده بر لب و غصه در دل، تا سر کوچه همراهی‌اش کردم. گفتم: «علی!»

گفت: «ها!»

گفتم: «همراهت بیایم؟»

لبخند زد و گفت: «چشم به هم بگذاری، هفته به آخر رسیده و برگشته‌ام.»

گفتم: «آبی به دست شما می‌دهم، زخمی می‌بندم، رختی می‌شویم.»

گفت: «قد راست کن.»


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۵۶ و ۵۷٫/ تلّ آتشین، صص ۲۷۰- ۲۶۹٫