هر چی پتوی نرم و قفنگ بود، مال بچّهها بود.
دست آخر «ناصر» وقتی مطمئن میشد که همه پتو دارند، با کهنه پتویی هر جا که میشد، میخوابید.
برف آمده بود. ناراحت از پارو کردنِ پشت بامها بودم، حالا که «محمّد» نیست، پشت بامها میماند.
رفتم حیاط، دیدم کسی بالای پشت بام، برف پارو میکند. صدا زدم: «کیه؟ کیه؟»
گفت: «منم، ناصر. نترسید دیشب از منطقه آمدم، گفتم محمّد که نیست، برف پشت بامتون میمونه.»
همین که سفره پهن میشد، مثل قوم مغول همه حمله میکردند و جایی برای خودشان پیدا می کردند. امّا او اطرافش را نگاه میکرد. «ناصر» وقتی مینشست که دیگه کسی سرپا نباشد و همه نشسته باشند.
«ناصر » وقتی به خانه میآمد، تمام کارهایش را خودش انجام میداد. نمیگذاشت رختخواب پهن کنم. میگفت: «اینجوری به بچّههای جبهه نزدیکترم».
موقع آمدن با موتور، با پیرمدی تصادف میکند و پای پیرمرد میشکند. او را به بیمارستان میرساند. تمام مخارجش را هم میدهد. با وجود مقصّر نبودن، دیگه ول کُنش نبود. میرفت پیرمرد را کولش میگرفت و سوار ماشین میکرد. چند بار هم تهران برده بود تا خوبِ خوب شود. تا دو سال هم نصف حقوقش را به خانوادهاش میداد.
گفتم: «چرا این همه خودتو اذیّت می کنی؟»
گفت: «باید ناراحتی را از دلش دربیارم.»
شده بود عادتش. کفشهایش را میداد واکسی سر کوچه واکش بزند. به جای یک تومن هم پنج تومان میداد.
گفتم: «ناصرم مگه بابات تاجره این جوری خرج میکنی؟»
گفت: «عیبی نداره. اونم باید نون بخوره.»
رفتم جلو دربان گفتم: «با ناصر قاسمی کار دارم، میشناسین؟»
گفت: «اینجا یه قاسمی داریم که فرماندهس.»
آمد. خودش بود. فهمید که دانستم چه کاره است.
گفت: «به کسی نگو من چه کارهام. من فقط خدمت میکنم.»
سر سفره، چند بار امتحانش کردم. نان خُردهها را میخورد. ولی دست به نانهای درسته نمیزند.
اعتراض که میکردم، میگفت: «خوردن اینها ثواب داره.»
برادر و خواهرهایش را میبرد توی اتاق، نماز و احکام یادشان میداد. می گفت: «به دید برادر به من نگاه نکنید. من دوستتان هستم. هر مشکلی و سؤالی دارید، به من بگویید، نه به غریبهها.»
«ناصر» یک دوربین عکّاسی داشت. از بچگی باهاش عکس میگرفت.
مادرش میگفت خیلی دوستش دارد.
گفتم: «چه دوربین قشنگیه!»
داد دستم؛ دیگر پس نگرفت.
از سپاه حقوق نمیگرفت.
میگفت: «تا مجرّدم، به پول نیاز ندارم. بعدش هم خدا بزرگه.»
رفته بودیم باغ. «ناصر» شروع کرد به چیدن سیبها. دو جعبه شد، نشست لب حوض و یکی یکی شست. زیر لبی زمزمه میکرد. خوب که گوش دادم، میخواند: «اگر بار گران بودیم، رفتیم. اگر نامهربان بودیم رفتیم.»
برنامهی هر هفتهمان بود. با خانواده دور هم جمع میشدیم. یک ساعتی احکام و قرآن میخواندیم. هر کس دیر میکرد، دقیقهای، جریمه میشد.
بغل دست من نشسته بود. یواشکی در گوشم گفت: «من از این هفته نیستم.»
گفتم: «جریمهات زیاد میشه.»
ناصر گفت: «من نمیآم، ولی خانمم هست.»
هفتههای بعد، خانمش سیاه پوشیده تنها میآمد.
تلاش میکردیم تشییعش با شکوه باشد. امّا هر چه تلاش میکردیم، گرهی توی کار پیش میآمد. مصادف شده بود با تشییع نود و پنج شهید بمباران هوایی. چند نفر پیدا شدند و زیر تابوت رفتند و مظلومانه تشییع شد. مجلس هفتمش هم مردم کمی شرکت کردند. هر کاری میکردیم مطرح شود، نمیشد. دیگر داشتیم تعجبّ میکردیم که چرا؟
بلندگوی مسجد وصیتنامهی ناصر را که میخواند: خداوندا! چنان که که من گمنام….
پیرمرد اهل دلی بود. مقداری هم اخلاقش تند بود. صدایش میزدند؛ «مش نوروز.»
از کنار جایگاه شهدا رد میشدیم. تابوت خالی دیدیم. «ناصر» خوابید و گفت: «اندازه است.»
پیرمرد آمد و شروع به داد و بیداد کرد، که: «این چه کاریه دیگه.»
«قاسمی» گفت: «مش نوروز! منو نشورهها! اینطور بداخلاقی میکنه!»
پیرمرد زد زیر گریه: «آخه من نمیخوام جوونا برن. شما باید باشید، شما یاوران امامید. باید پایدار باشید.»
منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحهی ۸۷ـ ۹۲/ گمنام مثل من، صص ۲۰ـ ۷، ۳۶، ۵۳، ۷۵، ۶ـ ۱۱۴، ۱۲۶، ۵ـ ۱۳۴ و ۱۴۳٫
پاسخ دهید