من درست می‌دیدم، هادی تو بودی که با لباس خانه می‌آمدی و با همان لبخند همیشگی‌ات و صدای مهربانت می‌گفت: نترس همسرم، من هستم و تازه از جبهه آمده‌ام.

نگاهی به لباسهایت کردم و تو گفتی باران لباسهایم را خیس کرده و من حسابی گل‌آلود شده‌ام. با خود گفتم: «حتماً خواهی ترسید وقتی مرا در آن هیئت ببینی.»

شلوار بسیجی‌ات پاره بود، وقتی علت را پرسیدم، در حالی که به خودت متلک می‌انداختی، گفتی: از شهادت همین پاره شدن شلوار نصیبم شده.

فردایش چقدر گریستی و من به راحتی صدای ضجّه‌هایت را می‌شنیدم که با خدای خود می‌گفتی: خدا منم هادی کریمی، همان که بارها از تو طلب شهادت کردم. خدایا چرا لیاقت شهادت را نداشتم؟ چرا مرا به دیدار خود دعوت نکردی؟

ولی چه زود خداوند به گریه‌هایت پاسخ داد، وقتی در شب عملیات بدر در ۳۶/۱۲/۲۳۶۲ به شهادت رسیدی.


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۲۱ و ۲۲٫/ همین نصف روز، ص ۵۹٫