سختترین لحظات عملیّات خیبر بود. همه چیز تمام شده بود. سنگر محکمی نداشتیم که در آن از خودمان دفاع کنیم. جزیره داشت ازدست میرفت. محور طلائیه باز نشده بود. مشکل پشتیبانی داشتیم. دشمن خیالش از طرف طلائیه و بقیهی جاها راحت شده بود. همهی فشارش را گذاشته بود روی جزیرهی مجنون. همهی جاهایی را که میشد از پشتش دفاع کنی، از دست داده بودیم. دشمن وارد جزیره شده بود. تجهیزات زرهیاش را آورده بود. خط دفاعی محکمی هم پیدا کرده بود. نزدیک شهر بود. من، همت و باکری با هم بودیم. فکر کنم زین الدین هم بود. داشتیم جمعبندی میکردیم که همه چیز دیگر تمام شده.
همین موقع پیام حضرت امام رسید. امام پیام داده بودند: «حفظ اسلام است.» یک دفعه همت پا شد. گفت: «هیچ مشکلی نیست، ما خودمان اسلحه میگیریم دستمان.» یک تیربار گرفت دستش و گفت: «من تیربار میگیرم و میروم فلان جا.»
باکری هم یک اسلحه برداشت. گفت: «من هم میرم فلان نقطه.»
منبع: کتاب رسم خوبان ۱۴، التزام به ولایت فقیه، ص ۶۵ و ۶۶٫/ ما اهل اینجا نیستیم، ص ۲۹٫
پاسخ دهید