ابهتی داشت زین الدّین. دربارهاش که میشنیدی، تصویر یک آدم چهل پنجاه ساله توی ذهنت میآمد، ولی وقتی از نزدیک میدیدیش، آن جوان لاغر بیست و دو ساله را، تازه میفهمیدی یک فرمانده چقدر میتواند خاکی و بیادّعا باشد. قبل و بعد از اینکه فرمانده شود، اخلاقش فرقی نکرد. از دور که میدیدیش، اگر میخواستی توی سلام کردن جلو بیفتی، باید دست بلند میکردی و گرنه، اگر نزدیک میشد، حتماً او بود که پیش قدم میشد. فرقی نمیکرد که یک سپاهی قدیمی باشی یا یک بسیجی کمسن و سال. به خدا اگر توی فرماندهی هم برش داشت و حرفش را میخواندند، به خاطر همین خونگرمی و صمیمیتش با بچّهها بود.
توی لشکر طوری با بچّهها رفتار کرده بود که از هر کس میپرسیدی «مهدی با کی از همه صمیمیتره؟» میگفت: «با همشهریهای ما.»
قزوینیها همین را میگفتند، سمنانیهم، اراکیها هم.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: علیرضا درگاهی
پاسخ دهید