توی منطقه، دید بچّهها در سنگرهای تاریک شبها را سپری میکنند. تصمیم گرفت کاری کند. برگههایی از کاغذ برداشت و به قطعات کوچک تقسیم کرد.
روی هر یک از آنها چیزی نوشت و به عنوان بلیط به رزمندگان حاضر در منطقه فروخت. به همه گفت: «فردا عصر کسی مییاد اینجا که ماشین از روی سینهاش رد میکنه!»
به یکی از بچّهها هم سفارش کرد: «وقتی من خوابیدم، فرقون رو بردار و بیا از روی سینه من رد کن.»
پول خوبی جمع شد. او هم فردا صبح پول را برداشت و به شهر رفت و برای هر سنگری یک فانوس خرید.
عصر همه منتظر نمایش بودند. منتظر پهلوانی که ماشین از روی سینهاش رد شود. چند پتو روی زمین پهن شد و آقا رضا روی آن به پشت خوابید. همه تعجب کردند. این جثهی کوچک چطور میتواند چنین کاری کند؟
کسی که مأمور بود فرقون را آورد تا از روی سینه او رد کند. همه اعتراض کردند. او هم بلند شد و با آرامش گفت: «ازتون پول گرفتم و رفتم این فانوسها رو خریدم که شبها توی تاریکی نشینین! حالا هر کسی میخواد بیاد پولش رو پس بگیره!»
هیچ کس پولش را پس نگرفت و همهی سنگرها چراغدار شدند.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۳۰ و ۳۱٫ / بر سر پیمان، صص ۳۵ – ۳۴٫
پاسخ دهید