به مناسبت عید سعید فطر، تدارکات گردان، برنامه‌ی جشنی را ترتیب داد. جشن در محوطه‌ی باز جلو گروهان سه برگزار شد. کل برنامه را ورزش باستانی تشکیل می‌داد. برزنتی را بر زمین پهن کردند که نقش گود را بازی می‌کرد. بچّه‌های بسیجی و ارتشی تبریک‌گویان و خندان، دور تا دور حلقه زده بودند.

در حسینیه، آن‌هایی که می‌خواستند ورزش کنند، در حال بستن لُنگ بودند. یکی از سربازها که با سابقه‌ی سعید آشنایی نداشت، با تسخر رو به بغل دستی‌اش گفت: «این بچّه کیه که می‌خواهد بیاد تو گود. مگه کودکستانه؟»

به سعید برخورد، امّا چهره‌اش نشان می‌داد که ناراحت نشده. لُنگ را به دست گرفت و به طرف سرباز رفت. گفت: «می‌بخشین برادر، می‌تونی برام ببندیش؟»

سرباز لبخند تمسخرآمیز دیگری زد و رو به دوستش گفت: «بفرما! دیدی گفتم بلد نیست!»

و لنگ را دور کمرش بست. چقدر زیبا شد، با آن پیراهن گرمکن کرم رنگ و شلوار نظامی که به دور آن، لنگ قرمز بسته بود. یکی از سربازها ضرب را به دست گرفت و شروع کرد به نواختن. عبّاس که به احترام او جلو نرفته بود، شاکی شد و گفت: «ای بابا، این که داره باباکرم می‌زنه؟»

جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن. ورزش شروع شد. صلوات‌های پی‌در‌پی، به حال و هوای عید، روحی تازه می‌بخشید. هر چه بود، صدای ضرب بود و صلوات.

پس از این‌که میل گرفتند و چند حرکت دیگر را انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعید رسید. به خوبی می‌شد در چهره‌ی آن‌هایی که با سعید آشنا نبودند، تمسخر را دید. حق هم داشتند. بچّه‌ای کم سن و سال را چه به ورزش باستانی؟ وسط دایره آمد و آرام شروع کرد به چرخیدن. پس از گرفتن رخصت از عبّاس و بقیه، شروع کرد به چرخیدن سریع. چرخ که نه، مثل فرفره؛ سریع و تند، آنقدر که سر من گیج رفت.

در حین چرخ زدن پیراهنش را از تن در آورد و بر زمین انداخت. چند دوری اطراف آن چرخید و با همان سرعت و در حا چرخیدن و با همان سرعت و در حال چرخیدن پیراهن را از زمین برداشت و به تن کرد. چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازی که لنگ را برای او بسته بود. پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شیرینکاری رسید. چهار میل کوچک که با رنگ‌های قرمز و آبیِ راه را شده بودند، در دستانش به بازی درآمدند.

چهار میل را به هوا می‌انداخت و دوباره می‌گرفت. بی‌آن‌که نگاهش به آن‌ها باشد، از جلو پرت می‌کرد و از پشت می‌گرفت. از پشت پرت می‌کرد و دولاّ می‌شد و از بین دو پا می‌گرفت و … اوّلین باری بود که آنقدر شیفته‌ی ورزش باستانی می‌شدم. سراپایم چشم شده بود و سعید را می‌پایید. سرانجام ورزش، با صلوات بلند حضّار و شیرینی و شربت تدارکات به پایان رسید. سراغ سعید رفتم. دستی بر پشتش زدم و گفتم: «خودمونیم، تو هم کم الکی نیستی‌ها…».


منبع: کتاب رسم خوبان ۷٫ ورزش صفحه‌ی ۱۹ـ ۲۱/ افلاکیان زمین، صص ۱۴ـ ۱۲٫