زمستان سال ۶۳ بود. برف همه جا را پوشانده بود و هوا به شدّت سرد بود. منزل مشغول کارهای روزمرّه بودم که صدای زنگ تلفن توی اتاق پیچید. گوشی تلفن را برداشتم؛ «بفرمایین.»

سلام و احوالپرسی که کرد، شناختمش. من هم جواب سلامش را دادم و گفتم «خوش آمدین، چه عجب از این طرف‌ها…»

گفت: «امروز از منطقه آمده‌ام، گفتم یک احوالپرسی بکنم.»

خوشحال شدم و قبل از هر چیزی برای شام دعوتش کردم. او هم قبول کرد و قول داد برای شام بیاید منزل ما. خوشحالی‌ام دو برابر شده بود. دست به کار شدم تا شام خوبی درست کنم…

ساعت ۹ شب شده بود و هنوز از مهمان‌ها هیچ خبری نبود. کم‌کم دل‌نگران می‌شدم که زنگ تلفن به صدا درآمد. گوشی را برداشتم؛ آقا سیّد خودمان بود. پرسیدم: «از آقا مهدی و دوستش چه خبر؟ خیلی دیر کرده‌اند، شام خیلی وقته حاضره.»

آقا سیّد زد توی ذوقم و گفت: «فکر نمی‌کنم آقا مهدی بتونه شام بیاد آن‌جا، امّا برای استراحت میاد.»

ناراحت شدم و گفتم: «قرار بود نیاد، پس چرا قول داد؟»

آقا سیّد گفت: «خوب با مسؤولان شهر جلسه داشت، شاید این ساعت شام را هم یکی جایی خورده.»

ناراحتی‌ام چند برابر شد. پیش خودم از آقا مهدی رنجیده خاطر شدم. ساعت ۱۰ شب را نشان می‌داد. زنگ منزل به صدا درآمد. زود در را باز کردم و چهره‌ی نورانی و صمیمی آقا مهدی توی قاب چشمانم جا گرفت. از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. بدون هیچ صحبتی رفتم سر اصل مطلب: «آقا مهدی! چرا شام نیومدین منزل ما، چرا بدقولی کردین؟! به خاطر شما برای شام کوفته تبریزی حاضر کرده بودم.»

آقا مهدی گفت: «کی گفته ما شام خوردیم؟! زود شام را آماده کن.»

با خوشحالی شام را آماده کردم و سفره را چیدم. به آقا سیّد گفتم: «ماجرای تلفن شما چی بود؟ شما که گفتین آقا مهدی و دوستش شام خورده‌اند!»

گفت: آقا مهدی با مسؤولین در استانداری و امام جمعه و چند جای دیگه هم جلسه داشت. خوب من فکر کردم در برابر اصرار آن‌ها تسلیم می‌شه؛ امّا آقا مهدی هیچ جا زیر بار نرفت و برحسب قولی که به شما داده بود، آمد منزل ما شام بخوره…»

گفتم: «آقا مهدی! اجر و ثواب چند سال جنگ و جهادت یک طرف، اجر و ثواب خوش‌قولی امشب هم یک طرف.»

آن سفر آخرین باری بود که آقا مهدی به منزل ما آمد.


رسم خوبان ۹٫ آراستگی و نظم. صفحه‌ی ۱۳ـ ۱۵/ آشنایی‌ها، ص ۸۸ و ۸۷٫