روزی از ناحیه‌ی پا و شکم مجروح شده بودی و مدت زیادی را در بیمارستانی در تهران بستری شدی. پیش خود گفتم: دیگر با شهادت کیلومترها فاصله داری و هنگامی که پایت زیر عمل، چند سانتی‌متر کسر شد و تو را از خدمت معاف کردند، مطمئن شدم که دیگر به جبهه نخواهی رفت. اما من با آسمان اندیشه‌ات بیگانه بودم که این چنین فکر می‌کردم. به همین خاطر وقتی می‌خواستم پاهایات را به زمین بند کنم، پیشنهاد خرید یک دستگاه تراکتور را دادم تا کشاورزی بکنی.

امّا تو با خونسردی گفتی: «پدر جان مرا از خودت ندان. من به این دنیا و زیبایی‌های آن فکر نمی‌کنم. آیا نمی‌بینی قرآن و اسلام و ناموسمان در خطر است؟ من برای حفظ دین خدا و پیروی از ولایت فقیه، شهادت را انتخاب نمودم و دل از دنیا بریده‌ام.»

من به خود ترسیدم وقتی این‌قدر از تو فاصله داشتم. خواهرانت را به کمک گرفتم، آن‌ها به تو پیشنهاد دادند که تمام پول و طلاهایمان را جبهه‌های نبرد هدیه خواهیم کرد، امّا دیگر به جبهه نرو. ولی تو گفتی: مگر مولایم امام حسین (علیه السّلام) به خاطر مسائل دنیوی از دین و شهادت دست کشید که من این کار را بکنم؟

بعد از همین جمله بود که باز به سوی سرزمینی که بهشت می‌خواندیش، پر گشودی و در همان جا در کربلای ۵ در ۴/۱۲/۶۵ جاودانه شدی.


رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۲۳ و ۲۴٫ / همین نصف روز، ص ۶۳٫