شاگردش بودیم. هم درس میداد، هم افسر ورزش دانشکدهی افسری بود. ساعت ورزش که میشد، یکی لباس ورزشی میپوشید، یکی نمیپوشی. خیلی جدّی نمیگرفتیم. کاغذ و قلم دست میگرفت و اسممان را مینوشت. مجبورمان میکرد منضبط باشیم.
وقتی میخواستیم برویم مأموریت، اوّل صدقه میداد. بعد قرآن را باز میکرد و یک سوره را با ترجمهاش میخواند. بعدش برنامهی سفر را توضیح میداد و میگفت که چه کارهایی داریم، چه کارهایی مشترک است و چه کارهایی انفرادی. وقت آزادمان را هم میگفت.
وارد شهر که میشدیم، اوّل میرفت گلزار شهدا، فاتحه میخواند. بعد میرفت سراغ خانوادهی شهدا. با آنها صحبت میکرد و درد دلشان را گوش میکرد. مشکلاتشان را میپرسید و گاهی یادداشت میکرد، که اگر بتواند، حل کند. بعد میرفتیم سراغ مأموریتمان.
رسم خوبان ۹٫ آراستگی و نظم. صفحهی ۱۰۲/ یادگاران ۱۱؛ صص ۵۱ و ۹۲٫
پاسخ دهید