طبری گوید:

عمر سعد نزدیک حسین (ع) آمد. زینب (ع) به او گفت: ای پسر سعد! آیا ابو عبدالله را می‌کشند و تو به او نگاه می‌کنی؟ گوید: گویا اشک‌های عمر سعد را می‌بینم که بر صورت و محاسنش جاری است. آن‌گاه عمر سعد روی خود را از زینب برگرداند..

زمانی طولانی از روز گذشت که اگر مردم می‌خواستند آن حضرت را بکشند، چنان می‌کردند ولی گویا از یکدیگر پروا داشتند و هر گروه دوست داشتند که دیگران کار حضرت را به پایان برسانند. شمر در میان مردم ندا داد؟ وای بر شما! منتظر چه هستید؟ او را بکشید. مادرانتان به عزایتان بنشینند! از هر طرف بر او حمله کردند. زرعه بن شریک ضربتی بر کتف (کف) چپ او زد، ضربتی نیز بر شانه‌اش، سپس برگشتند، در حالی که امام می‌نشست و برمی‌خاست. در آن حال سنان بر او حمله کرد و نیزه‌ای بر حضرت زد و او افتاد. آن‌گاه به خولی گفت: سرش را جدا کن. خواست چنان کند ولی لرزید و نتوانست. سنان به او گفت: دستانت شکسته باد! آن‌گاه خودش فرود آمد و امام را سر برید و سرش را جدا کرد و نزد خولی بن یزید آوردند، در حالی که پیش از سر بریدن، با شمشیرها ضربت خورده بود.

 

 

قال الطّبریّ:

و قددنا عمر بن سعد من حسین (ع) فقالت [زینب]: یا عمر بن سعد! أ یقتل أبو عبدالله و أنت تنظر إلیه؟ قال: فکأنّی أنظر إلی دموع عمر و هی تسیل علی خدّیه و لحیته، قال: وصرف بوجهه عنها…

 و لقد مکث طویلاً من النّهار و لو شاء النّاس أن یقتلوه لفعلوا، ولکنّهم کان یتّقی بعضهم ببعض، و یحبّ هؤلاء أن یکفیهم هؤلاء، قال: فنادی شمر فی النّاس: و یحکم؛ ماذا تنظرون بالرّجل! اقتلوه ثکلتکم أمّهاتکم! قال: فحُمل علیه من کلّ جانب، فضُربت کفّه الیسری ضربهً، ضربها زرعه بن شریک التّمیمیّ، و ضرب علی عاتقه، ثمّ انصرفوا و هو ینوء و یکبو؛ قال: و حمل علیه فی تلک الحال سنان بن أنس بن عمرو النخعیّ فطعنه بالرّمح فوقع، ثمّ قال لخولیّ بن یزید الأصبحیّ: احتزّ رأسه فأراد أن یفعل، فضعف فأرعد، فقال له سنان بن أنس: فتّ الله عضدیک و أبان یدیک! فنزل إلیه فذبحه و احتزّ رأسه، ثمّ دُفع إلی خولیّ بن یزید، و قد ضرب قبل ذلک بالسّیوف.[۱]


[۱]– تاریخ الطّبری: ۳: ۳۳۴٫