تلفن زدیم. گفتیم: «حال همسرت خوب نیست. باید ببریمش بیمارستان.»
گفت: شما برین منم میام.
آمد. یک ساعتی ماند، بعد رفت بسیج.
گفت: «شاید بچّه به این زودیها به دنیا نیاد.»
فردا شش صبح رفتم بیمارستان. دیدم توی راهروی بیمارستان با دسته گل منتظر ایستاده.
وضعیّت سختی شده بود. نیروهای سمت چپ و راست نرسیده بودند. فقط نیروهای وسط حرکت کرده بودند. عمق پنج – شش کیلومتری درّه، تو دل دشمن گیر کرده بودند. تلفات پشت تلفات.
بلند شد و گفت: «خودم میروم کمک!»
گفتم: «وظیفهی تو نیست!»
«ناصر» نگاهی به صورتم کرد و محکم گفت: «بچّهها دارن تلف میشوند تو میگویی بمان وظیفهات نیست؟!»
گفتند برو اهواز، قاسمی را پیدا کن و بیار. میخواهیم مسؤولیّت به او بدهیم.
گفتم: ناصر بیا بریم.
ناصر گفت: «موقع عملیّاته. من نمیآیم.»
گفتم: «نمیتوانم پاسخگو باشم.»
راه افتادیم. نزدیک دوازده شب بود. یک ساعتی راه داشتیم که بنزین تمام کردیم. صبر کردیم شاید فرجی شود، کسی پیدا شود، نشد. پرید پایین پوتیناشو محکم گره زد و گفت: «پیاده میروم بنزین بیارم.»
سه ساعت بعد با ظرف بنزین آمد.
کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید ناصر قاسمی، ص ۵۹ تا ۶۱٫
پاسخ دهید