کمیل به حضرت امیر المؤمنین (ع) عرض کرد: مَا الْحَقِیقَهُ [«حقیقت چیست؟!»] حضرت در پاسخ فرمودند: تو را با حقیقت چه کار است؟! کمیل باز سؤال خود را تکرار کرد. پس از آن حضرت فرمودند: اکنون تراوشاتی از من به تو خواهد شد. اوّلین کلامی که مولی فرمودند این بود که: «موهوماتت را در گوشه‌ای رها کن.» اگر سر دروازه‌ی دل می‌نشینی، باید همه‌ی موهماتت را بیرون بریزی تا او بیاید و بر تخت سلطنتش -که همان دل است- تکیه زند.

بشر یقین کافی ندارد، پس می‌خواهد با خیالات پیشروی کند؛ و آن هم که ممکن نیست. یقین را باید در خودت بگنجانی تا به مقام محبّت نائل شوی.

یکی از همان موهوماتی که یقین را خدشه‌دار می‌کند، آن است که خدا را برای خودت می‌خواهی، نه آن‌که خودت را برای خداوند. این نکته‌ی بسیار مهمی است! زلیخا یوسف را برای خودش می‌خواست، نه خودش را برای یوسف؛ لذا آن شد که به او تهمت زد و به زندانش انداخت. این‌ها ناخالصی در عشق است. و حقیقت و صداقت در عشق، اصلی‌ترین شعبه‌ی یقین است.

کشید از دامن معشوق دست از بیم رسوایی           همین تقصیر بس تا دامن محشر، زلیخا را

تمام غم و غصّه‌های افراد، از این‌جا شروع می‌شود که خودشان را برای خدا نمی‌خواهند. اگر این‌گونه شود و خودمان را برای او بخواهیم، سختی‌های راه، به هیچ وجه به نظرمان نمی‌آید و سیر، آسان خواهد شد…

رفقا انسان با محبّت است که پیشروی می‌کند. محبّت که باشد، سختی‌‌ها، حرف‌ها و منم زدن‌ها، همه و همه کنار می‌رود و جای خود را به معشوق خواهد داد.

منبع: کتاب پندهای آسمانی، ص ۱۵۹