شیوه‌ی خاصی هم در جذب جوانان داشت. گاهی حتّی خود من هم به سیّد می‌گفتم: «این‌ها کی هستند می‌آوری هیأت؟ به یکی می‌گویی بیا امشب تو ساقی باش؛ به یکی می‌گویی این پرچم را به دیوار بزن… ول کن بابا!» می‌گفت: «نه! کسی که در راه اهل بیت هست که مشکلی ندارد، امّا کسی که در این راه نیست، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت و گوشه‌ای بنشیند و شما به او بها ندهید، می‌رود و دیگر هم بر نمی‌گردد؛ امّا وقتی او را تحویل بگیرید، او را جذب این راه کرده‌اید.» برنامه‌ی هیأت او، اوّل با سه – چهار نفر شروع شد، امّا بعد رسیده بود به سیصد – چهارصد جوان عاشق اهل بیت، که همه‌ی این‌ها نتیجه‌ی تواضع، فروتنی و اخلاص سیّد بود. یک بار یکی از بچّه‌های هیأت آمد و به سیّد گفت: «تو مراسم‌ها و روضه‌ی اهل بیت (علیهم السلام)، اصلاً گریه‌ام نمی‌گیرد!» سیّد گفت: «این‌جا هم که من خواندم، گریه‌ات نگرفت؟!» گفت: «نه!». سیّد گفت: «مشکل از من است! من چشمم آلوده است، من دهنم آلوده است، که تو گریه‌ات نمی‌گیرد!» این شخص با تعجبّ می‌گفت: «عجب حرفی! من به هر کس گفتم، گفت تو مشکلی داری، برو مشکلت را حل کن، گریه‌ات می‌گیرد! اما این سیّد می‌گوید مشکل از من است!»

بعدها می‌دیدم که او جزو اوّلین گریه کنندگان مصائب ائمّه‌ی اطهار (علیهم السلام) بود. دو تا برادر بودند که به ظاهر هیأتی نبودند و به قول بعضی‌ها، آن تیپی! این دو شیفته‌ی سیّد شده بودند و به خاطر دوستی با سیّد، وارد هیأت شدند. یک روز مادر این‌ها شک می‌کند که چرا شب‌ها دیر به خانه می‌آیند. سرِ شب دنبال آن‌ها راه می‌افتد، می‌بیند پسرهایش رفتند داخل یک زیرزمین، این خانم هم پشت در می‌نشیند و گوش می‌دهد؛ متوجّه می‌شود از زیر زمین، صدای مداحی می‌آید. بعد از اتمام مراسم،‌مادر متوجّه می‌شود فرزندانش مشغول نماز شده‌اند. با دیدن این صحنه، مادر هم تحت تأثیر قرار می‌گیرد و او هم به این راه کشیده می‌شود. خود سیّد بعدها تعریف کرد که این دو تا برادر یک شب آمدند گفتند سیّد! مادر ما می‌خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری. گفت آقا سیّد! شما من را که نماز نمی‌خواندم، نماز خوان کردی! چادر به سر نمی‌کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم. این خانم بعدها تعریف کرد که سیّد به من گفت: «من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم! این‌ها معلّم اخلاق من هستند!»

سیّد، وقتی مداحی می‌کرد، یک سنگینی و وقار خاصی داشت و در ازای مداحی، پول هم نمی‌گرفت؛ می‌گفت: «اگر در ازای مداحی کردنم پول بگیرم چطوری فردای قیامت می‌توانم بگویم برای شما خواندم؟! می‌گویند: خواندی، پاداشش را گرفتی! من اصلاً ائمّه را با پول مقایسه نمی‌کنم!»

یکی از بچّه‌ها تعریف می‌کرد، می‌گفت: مشهد که بودیم، سیّد داخل حرم شروع به مداحی کرد، بعد پیرمرد گفت: «از نظر شرعی تکلیف می‌کنم، باید بگیرید!» سیّد پول را گرفت بعد آورد و انداخت توی ضریح امام رضا علیه السلام. همه ی کارهای سیّد صلواتی بود.

بعد از شهادت سیّد، بنده خدایی به من می‌گفت: «مطلبی را می‌خواهم به شما بگویم، یک روز غروب، داشتم با موتور از خیابان رد می‌شدم، سیّد را در پیاده‌رو دیدم. باران هم می‌بارید. گفتم بروم سیّد را هم سوار کنم. بعد با خودم گفتم من با این شلوار لی و این وضعیّت ریش و سیبیل. دوباره گفتم هر چه باداباد! ایستادم و گفتم سیّد! یا علی! می‌توانم برسانمت؟ سیّد گفت: «خوشحال می‌شوم!» در بین راه با خودم گفتم خدایا! وضعیّت ظاهری من با سیّد شباهتی به هم ندارند. به همین دلیل گفتم سیّد! ببخشید ما این‌طوری هستیم! سیّد نگاهش کرد و گفت: «تو از من هم بهتری!» سیّد مجتبی پسر بزرگ من بود و عجیب به او وابسته بودم. کردار و رفتار او با سایرین خیلی فرق می‌کرد، به خصوص احترامی که برای من و پدرش قائل بود، قابل وصف نیست و واقعاً بین بچّه‌ها نمونه بود. در جبهه که بود، دوستانش می‌گفتند: «ما باید از اخلاق آقا سیّد یاد بگیریم. آقا سیّد به ما روحیه می‌دهد.» وقتی سؤالی از او می‌پرسیدم، آنقدر با بیان زیبا پاسخ می‌داد که همه لذّت می‌بردیم. بزرگترین مشکلات اگر بر سرش فرود می‌آمد، راحت نگاه می‌کرد و سرش را پایین می‌انداخت. این‌که عصبانی شود و داد و فریاد کند، اصلاً در مرامش نبود. همیشه نگاه می‌کرد و سرش را پایین می‌انداخت.


منبع: کتاب رسم خوبان ۱، اخلاق، صفحه‌ی ۷۵ تا ۷۹/ نرم افزار چند رسانه‌ای شاهد. ویژه‌ی شهید سیّد مجتبی علمدار.