غلامرضا آذر حقیقی فرزند محمّدولی متخلّص به «آذر» در سال ۱۲۸۰ ه . ش در قریهی کاهو از بلوک گلمکان در هشت فرسنگی مشهد متولّد شد.
«آذر» طبعی روان داشت و در ساختن نوحههای سینهزنی دارای مهارت بود؛ از این رو در مدایح و مراثی آل عصمت علیهم السلام آثار بسیاری دارد. مجموعه اشعار و نوحههایش در زمان حیات در ۵ مجلّد و در قطع رقعی انتشار یافت و بارها تجدید چاپ شد.
تجمیع و تدوین اشعار او با عنوان «دیوان آذر خراسانی» به اهتمام سیّد محمّد رستگار و با حواشی و مقدّمهی جواد هاشمی «تربت» توسّط انتشارات آرام دل در دست چاپ است.
وی در روزهای آغازین فروردین ۱۳۶۰ ه . ش دار فانی را به سوی دیار باقی وداع گفت و بدنش در حرم حضرت ثامن الائمّه علیه السلام در صحن آزادی به خاک سپرده شد.
او در حوزهی شعر عاشورایی مثنوی بسیار بلندی در وزن «فاعلاتن فاعلاتن فاعلن» دارد که در تصحیح اخیر دیوانش «آذرستان» نامیده شده است.
در این مجال به یکی از غزلهای عاشورایی او مینگریم که وزن عروضیاش از اوزان نسبتاً جدید در ادبیّات فارسی است. توجّه خواهید کرد که قافیههای درونی در این وزن دوری به زیبایی مضاعف شعر کمک کرده است:
تنور خولی (علیه اللّعنه و العذاب)
مگر، ای عزیز مادر! که نموده میهمانت؟
که چنین به کنج مطبخ، شده منزل و مکانت
مگر این حدیث طور است که ظاهر از تنور است؟
که جهان منوّر آمد ز تجلّی عیانت
برِ اهل حق معزّز بُوَد احترام مهمان
ز چه رو تو را گرامی، ننموده میزبانت؟
مگر آن که خولی دون نشناختت؟ عزیزم!
که چنین نموده، ای مه! ز ستارهها نهانت؟
مگر آن که ز آب دیده ز رخت غبار شویم
که گهرفشانیام از لب لعل دُرفشانت
مگر، ای غریب مادر! چه شده سپاه و لشکر؟
چه شدند همرهانت؟ به کجاست یاورانت؟
ز چه خشک گشته؟ مادر! لب لعل نازنینت
مگر این که تشنه کشتند ز کینه دشمنانت؟
ز چه زیر خون سفید است محاسن نکویت؟
مگرت فسرده خاطر، غم مرگ نوجوانت؟
غم غربت تو، ای سر! نرود ز یاد «آذر»
به خدا! که داغت آتش زده قلب دوستانت
دروازهی کوفه
نه عجب بُوَد ز کوفه، اگر انقلاب دارد
که به ارتفاع یک نی، رخ آفتاب دارد
عجب این بُوَد که چون مه، رخ شمس عالمآرا
ز غبار و خاک صحرا، به رخش حجاب دارد
همه گوشها به فرمان، پی استماع از جان
که حسین عزیز زهرا، به شما خطاب دارد
نگرید روی خوبش، نزنید سنگ و چوبش
لب قاریان قرآن، نه چنین جواب دارد
سر نی سر برادر، نگران به سوی خواهر
ولی از جراحت و خون، به جبین، نقاب دارد
ز چه نشکند به محمل، سر زینب غمیندل؟
که به نیزه بیند آن سر که ز خون، خضاب دارد
ز چه ره تو، ای برادر! شدهای جدا ز خواهر؟
بنگر که بی تو زینب، غم بیحساب دارد
تو نمودهای جدایی، شده روز بینوایی
هله! زینب از فراقت، بصر پرآب دارد
بفشان ز دیده، «آذر»! شب و روز لؤلؤ تر
که گرانبهایی این دُر، به صف حساب دارد
پاسخ دهید