هفته بعد دیر کرد. دو روز دیر آمد. شب و روزم یکی شد، تا آمد نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه. خواست پایم را ببوسد. گفت «شرمندهی تو هستم.»
دلم آرام گرفت و گفتم: «دست خودم نبود. خوب میشوم. تو ناراحت من نباش.»
از جبهه و بچّهها تعریف کرد. از شوخیهای سمندی و راز و نیازهای حاج قاسم گفت. از صفای بسیجیها، مهربانی حسینزاده و رشادت گرگعلی گفت. دل نداشتم یک لحظه از او دور شوم. علی گفت: «این قدر به من وابسته نباش. کسی از آینده خبر ندارد.»
گفتم: «حرف از رفتن نزن. زندگیام زیر و رو شده و تازه دارم معنی خوشبختی را میفهمم.»
پرسید: «خوشبختی؟»
گفتم: «به اندازهی همهی زنان دنیا، تازه خبری برای تو دارم.»
نهیب زد و روبهرویم نشست و دهانش را باز کرد. گفتم: «اولّ مژدگانی.»
فهمید. بلند شد و دور اتاق گشت و صورتش را گرفت و چرخید و پرسید: «مطمئنی؟»
رفت شیرینی خرید. سفارشم را به مادرم کرد. گفت: «سعی میکنم زود به زود سر بزنم. حسابش را داری؟»
گفتم: «ها. مرداد ماه میآید.»
رفت توی فکر. آه کشید. گفت: «اگر دختر باشد، زینب خاتون و اگر پسر، حسین. اگر نباشم، حسین علی.»
گوشم را گرفتم. گفت: «همه چیز دست خداست. دلم میخواهد پیش از رفتنم، خدمتی به شما بکنم. میخواهم سرپناهی برایتان بسازم. کاش همین فردا بچّهام میآمد و رویش را میدیدم. چقدر دلم میخواهد… یعنی خدا این آرزو را به دلم میگذارد؟»
گریه ام گرفت. اشکم را پاک کرد و گفت: «حق نداری ناراحتی کنی.»
مادرم را صدا کرد و گفت: «دختر خاله، فاطمه را به تو سپردم. چشم از او برنمیداری. کاری پیش آمد، با قرارگاه تماس بگیر. شب باشد، روز باشد، خودم را میرسانم.»
مادرم خندید و گفت: «حالش خوب است. فکر و ذکر این را نکن. حواست به تیر و تفنگ عراقیها باشد.»
گفت: «هستم. از این به بعد بیشتر مواظبت میکنم؛ ولی هر چه خدا بخواهد.»
فردایش، علی به سختی دل کند و رفت. هیجان زده و نگران بود. وقتی قرآن را بالای سرش گرفتم، گفت: «ای کلام خدا، فاطمهام را در پناهت بگیر.»
هم او قرآن را بوسید و هم من. سفارش پشت سفارش کرد و رفت. شده بود یک دنیا محبت، صورتش گل انداخته بود. جست و خیز میکرد. فرز و چابک راه میرفت. پرحرفی میکرد. از محبت او، احساس آرامش کردم. به خودم گفتم: «باید بچّهای سالم تحویلش دهم.»
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۵۸ تا ۶۰٫ / تلّ آتشین، صص ۲۷۲-۲۷۰٫
پاسخ دهید