همیشه به بچّه‌ها روحیه می‌داد و سعی می‌کرد نگذارد غمی بر دل‌ها بنشیند. آخر، غربت و جنگ و مسایل پیرامون آن، به اندازه‌ی کافی، غمبار و تأثر برانگیز بود. لذا حاجی سعی می‌کرد با لطایف الحیل، بچّه‌ها را شاد و با طراوت نگه دارد. از این رو تا احساس می‌کرد بچّه‌ها گرفته‌اند، فوراً لطیفه‌ای می‌گفت. امّا هیچ وقت نبود که برای خنداندن دیگران، کسی را دست بیندازد یا موجبات غیبت کسی را فراهم سازد و بر این مهم، بسیار مواظبت می‌کرد. مثلاً ادای بچّه‌ی کوچکش آقا مصطفی را درمی‌آورد و با همان لهجه‌ی محلی خودش می‌گفت:

«پسرم وقتی از خواب بیدار می‌شه، می‌گه: چُو مَیُم، چُو مَیُم.» و بچّه‌ها کلی می‌خندیدند.

گاه هم با برو بچّه‌هایی که خیلی با هم جور شده بودن، مزاح می‌کرد تا بلکه تبسّمی بر لبی بنشاند و به دوستان، انرژی بدهد.

یک روز سر سفره‌ی ناهار، سردار فرومندی که در یکی از عملیات‌ها، انگشتش را از دست داده بود نیز حضور داشت. حاجی حدیثی خواند و گفت: اگر بعضی‌ها تیر و ترکشی هم خورده‌اند، نباید به رخ دیگران بکشند که من رزمنده‌ام و جانبازم و این جور حرف‌ها.»

سپس به انگشت قطع شده‌ی سردار فرومندی اشاره کرد و در حالی که می‌خندید، گفت:

«مثلاً بعضی‌ها همین جا می‌دانند که خوارج نهروان هم، رزمنده و جانباز بودن! درست می‌گویم آقای فرومندی؟»

و همه بچّه‌ها و بیشتر از همه، خود آقای فرومندی شروع کردند به خندیدن.


رسم خوبان ۱۰- روحیه،  ص ۳۸ و ۳۹٫/ گل اشک، صص ۶۲ ۶۱٫