یک بار، رزم شبانه گذاشته بودیم و بچّه‌ها را آموزش می‌‌دادیم. همه کلاه آهنی داشتند، یکی از رزمنده‌ها که قصد پریدن از کانال را داشت با شهید شعبانی برخورد کرد و کلاه آهنی‌اش به دندان شعبانی برخورد و دندانش شکست. روز بعد پیش من آمد و گفت: «برادر مرتضی، دیشب یکی از بچّه‌ها با من برخورد کرد و دندانم را شکست.»

گفتم: به عمد زد؟

گفت: «نه بابا، پرید و تصادفی به من خورد، ولی من دندانم را سرجایش می‌گذارم.»

گفتم: چه طوری؟ می‌خواهی دندانی را که شکسته سر جای اوّلش بگذاری؟

گفت: «مگر ما برای خدا جبهه نیامده‌ایم؟»

گفتم: خب، بله.

گفت: «یعنی خدا نمی‌تواند دوباره دندان من را مثل روز اوّل کند؟»

گفتم: شوخی نکن، دندانی را که شکسته باید دور بیندازی…

خلاصه دندان را با فشار جا داد و چند روز با یک طرف دیگر غذا می‌خورد. پیش من آمد و گفت: «برادر مرتضی! دیدی دندانم خوب شد!» بررسی کردم و دیدم واقعاً خوب شده است؟

واقعاً جای تعجّب داشت، امّا او فرد بسیار معتقد و با اخلاصی بود و به قدرت خداوندی ایمان داشت.


کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید ولی الله شعبانی، ص ۴۲ و ۴۳٫ / اوّلین اشتباه، آخرین اشتباه، ص ۳۶٫