یک عده از بچّه‌های گردان ۴ پادگان ولی عصر، توی ده سراب گرم، یکی از کوه‌ها دست‌شان بود. تا ما را دیدند، همه‌شان از کوه آمدند پایین. بروجردی اصرار داشت که برگردند سر پست‌شان. آن‌ها ‌می‌گفتند آب ندارند، نان ندارند، تأمین ندارند. مریض هم که هستند.

بیشترین اعتراض‌شان این بود که «چرا ما رو عوض نمی‌کنین؟»

هر چی بروجردی اصرار می‌کرد «اگه این‌جا رو ول کنین، سقوط حتمیه»، اصلاً گوش‌شان بدهکار نبود. آمدند سوار مینی‌بوس شدند. زیر لب غرغر می‌کردند. جوری که بروجردی بشنود.

یکی‌شان گفت «حالی‌ش نیست. بچّه‌ها رو فرستاده سر کوه، می‌گه با دست خالی بجنگین.»

آن یکی گفت «جنگ چه می‌فهمه چیه این.»

محمد می‌شنید و دم نمی‌زد.

رفتیم رسیدیم جلو نیروگاه جاده‌ی سراب گرم. یک پل آن‌جا بود.

محمد بچّه‌ها را پیاده کرد گفت «این‌جا چی؟ این‌جا که دیگه کوه نیست. لااقل این‌جا بمونین، نذارین شهر سقوط کنه.»

صداها بلند شد که «ای بابا. ما می‌گیم نره، این می‌گه بدوش.»

فرمانده‌ی گردان‌شان آمد گفت «من مریض‌ام. این بچّه‌ها مریض‌ان. با چه جونی وایسیم این‌جا آخه؟»

برگشت به نیروهاش گفت «همه سوار شن.»

زیر لب هم غر زد «عجب گرفتاری‌ شدیم‌ها از دست این.»

محمد ساکت بود. دست می‌کشید به ریش‌اش و نوک سبیل‌اش را می‌جوید. خیره شده بود به بچّه‌ها که داشتند تک تک سوار می‌شدند. برگشت گفت «باشه برین. هر جا که دوست دارین برین. ولی جواب یه سؤال من رو بدین و بعد برین.»

همه برگشتند زل زدند بهش.

گفت «اگه ناموس خودتون هم توی این شهر بود، شرف و غیرت‌تون اجازه می‌داد پشت کنین بهشون و برین جایی که نون‌تون گرم و آب‌تون سرد باشه؟»

همه را برق شرمندگی گرفت. درست زده بود به خال.

گفت «مریض هستین، آره، می‌بینم خودم. کور که نیستم. جنگ هم، راست می‌گین، شاید ندونم، نشناسم چیه. اما تو رو به جون هر کی دوست دارین، من رو زیر پاتون له کنین، ولی از شرف و غیرت‌تون نگذرین، نذارین این شهر سقوط کنه.» فرمانده‌ی گردان‌شان آمد از مینی‌بوس پایین، آمد ایستاد رو به روی محمد، زل زد توی چشم‌هاش. لب‌هاش از خشم می‌لرزید. برگشت به تک تک بچّه‌ها خیره شد و به محمد و به پل و به شهر و گفت «بیایین پایین بچّه‌ها!»

یکی‌شان گفت «که چی بشه؟»

فرمانده گفت «که وایسیم.»

برگشت به محمد گفت «این بچّه‌ها غیرت و شرف می‌دونن چیه. اگه غر می‌زنن، فقط می‌خوان بگن که خیلی خسته‌ن.»

محمد گفت «همه‌مون خسته‌یم. ببین خودت. ولی چشم‌هامون هنوز بازه تا خوب ببینیم که دشمن‌مون اصلاً خستگی سرش نمی‌شه. اون از خدا می‌خواد ما خسته شیم تا بیاد سر جای ما بشینه. این ماییم که نباید این فرصت رو بهش بدیم.»

فرمانده گفت «ما امشب این فرصت رو بهش نمی‌دیم، ولی شما هم قول بده تنهامون نذاری. دیگه جونی برامون نمونده به خدا.»

محمد لبخند زد گفت «قول می‌دم تموم تلاش‌ام رو بکنم.»

بچّه‌ها آن شب آن‌جا با آن حال خراب‌شان غوغا کردند. پل را حفظ کردند. نگذاشتند عراق بیاید از پشت نفوذ کند توی شهر. بچّه‌ها آن شب با خون خودشان آن پل و آن شهر را حفظ کردند. بیشترشان شهید شدند.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: اصغر مقدم