یکی از روزها نیرویی از گروهان سه به دسته‌ی ما آمد که از همان اوّل، حرکاتش برایم سؤ‌ال‌انگیز شده بود. با هر چه که دم دستش می‌رسید، مخصوصاً قابلمه‌ی غذا، ضرب می‌گرفت. خیلی راحت و روان می‌نواخت. خیلی که حوصله‌اش سر می‌رفت، روی زانویش ضرب می‌گرفت. نامش «عباس دائم‌الحضور» بود، امّا برخلاف نامش، همیشه در صبحگاه غایب بود.

یک‌بار برای این‌که زودتر با هم آشنا شویم، باب شوخی را گشودم و گفتم: «می‌گویند کچله اسمش را می‌گذارد زلفعلی. می گویم خوب است اسمت را عوض کنی و بگذاری عبّاس دائم الغیوب».

با تبسّمی شیرین، پاسخش را داد: «مثل این‌که خیلی حال داری که دائم می‌روی صبحگاه و رزم.»

سر صحبت باز شد. همانی بود که بعد از ظهرها روی پشت‌بام ساختمان گردان ضرب می‌گرفت. با چهره‌ام، ادایی درآوردم؛ انگار دوایی تلخ خورده باشم، گفتم:‌ «اَه اَه، برو بیرون. ببینم بابا! اصلاً کی گفته تو بیایی تو این چادر؟»

باورم نمی‌شد او همان باشد. چهره و جثه‌اش به باستانی کارها نمی‌خورد. سبیلش تاب نداشت. شکمش گنده نبود، برعکس، لاغر بود. ریش هم داشت. چهره‌اش روشن بود؛ به روشنی سیمای بسیجی؛ به روشنی آفتاب. هر چه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحویلم داد. دست آخر، تیر نهایی‌اش را از کمان رها کرد:

ـ «می‌گویم اگر یک کم ورزش کنی، آن پیه‌های شکمت آب می‌شود، آن وقت می‌توانی توی صبحگاه بدوی.»

با بودن عبّاس، پای سعید هم به چادرمان باز شد. این یکی را دیگر باورم نمی‌شد. وقتی فهمیدم او «سعید طوقانی»، قهرمان چرخ ورزش باستانی است، همان که در سه دقیقه، سیصد دور چرخیده است، مات ماندم. قبل از انقلاب وقتی او را در تلویزیون می‌دیدم که می‌چرخد و با میل‌های کوچک راه راهش بازی می‌کند، خیلی از او خوشم می‌آمد. مخصوصاً وقتی مجلات، عکس رنگی‌اش را چاپ می‌کردند؛ با آن چهره‌ی معصوم و نمکین. باورم نمی‌شد که او همان باشد. اصلاً فکرش را هم نمی‌کردم. قبل از انقلاب، میان صفحه‌ی ورزشی مجلات و تلویزیون کجا، سال ۶۳، در جبهه کجا؟

آشنایی‌ام با عبّاس و سعید، دوری‌ام را از ورزش باستانی کاست و از بین برد. باورم شد که در گود زورخانه می‌توان پاکان و مخلصانی را یافت که جبهه را فراموش نمی‌کنند. مگر سعید چند سال داشت؟ ۱۵ یا ۱۶٫


منبع: کتاب رسم خوبان ۷٫ ورزش صفحه‌ی ۱۳ـ ۱۵/ افلاکیان زمین، صص ۱۱ـ ۹٫