سال ۱۳۴۷ یوسف و حسن برای گذراندن دوره‌ی آموزش عالی به شیراز منتقل شدند. شیراز شهر گرم و  زنده‌ای است. یوسف برای خواهرش حوری می‌نویسد: «زنده یعنی محله‌ی حافظیه، سعدی، بازار وکیل، شاه چراغ، کاشی‌های آبی و سبز، کوچه‌های کشیده و بلند با درخت‌های بهار نارنج. این‌جا را دوست دارم. انگار نه ا نگار برای اولین بار است به آن سفر کرده‌ام. همه جایش برایم آشنا است.»

شیراز حس هنردوست او را زنده کرد. حافظ می‌خواند، مولانا، سهراب سپهری و نیما یوشیج. این کتاب‌ها را حتی از کتابخانه‌ی محل که وقتی آمدند عضو شد، امانت نمی‌گرفت. همه را خرید. به حسن می‌گفت: «دوست دارم همیشه دمِ دستم باشند.»

یک خانه‌ی کوچک با حوض و ایوان اجاره کردند که یک درخت به قول خودش بزرگ و نه در آن زندگی می‌کرد. کف اتاق‌ها موکت سبز نقش‌دار انداختند و کل وسایل: یک دست مبل چوبی با تشکچه‌های راه راه لیمویی و آبی، یک قفسه چوبی برای کتاب‌ها و میز تحریر کوچکی بود، که همه را یوسف خودش ساخته بود.

پنج‌شبنه‌ها و جمعه‌هایی که یوسف دانشجو بود و از دانشکده می‌رفت منزل خاله پری، شب‌ها کلید کارگاه حسین آقا، شوهر خاله پری که نجار بود و کارگاه سر خانه، را می‌گرفت و تا دیر وقت کار می‌کرد. بعضی وقت‌ها خاله برایش چای و شربت می‌آورد. به موهای کوتاهش دست می‌کشید و می‌کفت: «خسته می‌شی یوسف جان! این کار تو نیست. دو روز تعطیلی داری، چرا استراحت نمی‌کنی! تو ماشاءالله افسری. قرار نیست که نجار بشی!»

یوسف می‌خندید و با حوصله برای خاله توضیح می‌داد، چقدر از بوی چوب خوشش می‌آید و وقتی با اراه و چوب چیز می‌سازد، احساس می‌کند می‌تواند کارهای دیگر را هم یاد بگیرد.

حالا در این خانه کوچک، یوسف خوشحال بود که بیشتر وسایل را خودش ساخته است. بعد از ظهرها که از مرکز رزمی برمی‌گشت، دوش می‌گرفت، لباس عوض می‌کرد و بعد دوربین عکاسی، بوم و رنگ نقاشی را برمی‌داشت و می‌رفت سراغ کوچه‌های قدیمی و خلوت. کوچه‌های خلوتی که شاخه‌های بهار نارنج از دیوارهای کاهگلیِ باغ‌های آن‌ها آویزان بود. از هر منظره‌ای که خوشش می‌آمد، اول عکس می‌گرفت و بعد شروع می‌کرد به نقاشی کردن؛ کسی جز حسن نمی‌دانست او نقاشی می‌کشد.


منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛ صص ۳۷ تا ۳۹٫