«همه‌شون خسته شده‌ن. از فرمانده‌ی گردان‌ها بگیر بیا تا نیروی عادی. دیگه نمی‌تونیم قانع‌شون کنیم بیشتر وایسن جوانرود. ورد زبون‌شونه که دارن این‌جا می‌پوسن. شما بگو. بگو ما چی کار کنیم، چی بگیم به این‌ها آخه.»

شهید بروجردی گفت «براشون صحبت کنین، نصیحت کنین، توکل یادشون بدین.»

گفتم «همه‌شون می‌گن ما بریده‌یم.»

گفت «از جوانرود. می‌گن هر جایی بگین حاضریم بریم، ولی این‌جا نه، نمی‌تونیم، نمی‌مونیم.»

گفت «یعنی خونه نمی‌خوان برن؟»

گفتم «نه.»

وقتی می‌رفت توی فکر، با ریش قرمزش بازی می‌کرد. نمی‌دانم چی توی چهره‌اش دیدم که بند را آب دادم و زدم همه چیز را خراب کردم.

گفتم «راست‌اش خودم هم دیگه دل‌ام این‌جا نیست. اگه مقدوره، من رو هم از این‌جا بردار بذار یه جای دیگه. دل‌ام پوسید این‌جا.»

لبخند زد گفت «پس بگو چرا حرف‌ات اثر ندارد. همینه. دل‌ات جای دیگه‌ست. کسی که دل‌اش جای دیگه باشه، تموم حواس‌اش پرت اون‌جاست. هر حرفی از موندن به کسی بزنه، کلام‌ش نه یه قرون ارزش داره، نه یه قرون اثر.»

گفتم «اصلاً قصدم نبود بگم بُریده‌م.»

گفت «ولی بریده‌ی. بدجور هم بریده‌ی. کسی که بریده، نمی‌تونه از بقیه توقع استقامت داشته باشه.»

گفتم «اگه بگم بیای برای بچّه‌ها حرف بزنی، روم رو زمین نمی‌ندازی؟»

گفت «از کجا می‌دونی من نبریده‌م که حرف‌ام در رو داشته باشه؟»

گفتم «امتحان‌اش ضرر داره؟»

گفت «نه. نداره. لااقل این‌جوری دست‌ام می‌آد چند مرده حلاج‌ام.»

توی تاجی‌آباد پاسگاه داشتیم. بچّه‌ها را جمع کردیم، دعای کمیل گذاشتیم، اعلام کردیم برادر بروجردی فلان ساعت سخنرانی دارند. محمد آمد و شور و حالی توی مجلس راه انداخت که اصلاً فکرش را نمی‌توانستیم بکنیم که چنین اتفاقی بیفتد. از پیامبران گفت و صبوری‌هاشان. از حضرت شعیب گفت و سیصد سال استقامت‌اش. از حضرت نوح گفت و ۹۵۰ سال صبوری کردن در قبل از طوفان. از طوفان گفت و نوح و پسرش و مردمی که ایمان نیاوردند و باز هم صبوری‌اش.

گفت «دو سه سال موندن ما، توی جمع مردم محروم این‌جا، در مقابل صبوری‌های نوح و ایوب و دیگران خودتون بگین- اصلاً قابل مقایسه هست؟»

صدا از سنگ در می‌آمد، از بچّه‌ها در نمی‌آمد.

محمد گفت «شما همه، تک تک تون، چه توی خاک خوزستان باشین، چه توی کوچه‌های کردستان، اصل اینه که تکلیف‌تون رو انجام بدین و تکلیف شما چیه الآن؟… اینه که وایسین و استقامت کنین.»

شوری افتاد توی بچّه‌ها که هیچ کس باور نمی‌کرد این‌ها همان‌هایی باشند که دم به دقیقه می‌آمدند غر به جان‌ات می‌زدند «خسته شدیم بابا تا کی می‌خواین این‌جا ول معطل نگه‌مون دارین؟»

خیلی‌ها از آن جمع توی کردستان ماندند. بعضی‌هاشان حتی هنوز هم آن‌جا هستند، دارند خدمت می‌کنند.

منبع: کتاب «همان لبخند همیشگی»؛ شهید میرزا محمد بروجردی- انتشارات روایت فتح

به نقل از: اصغر مقدم