هر چه به عملیات نزدیکتر میشدیم، فرماندهان بیشتر نماز شب میخواندند. یک پتو برمیداشتند و یک فانوس، میرفتند توی سنگر و چاله، و راز و نیاز میکردند و زار میزدند. من و طهماسب رفتیم بینا را توی قبر گیر انداختیم. دیدم سرش را میزند به دیوارهای قبر و ناله کنان میگوید: «یا فاطمه، یا حسین فاطمه، دستمان را بگیر. تنهایمان نگذار. شهادت را نصیبم کن.»
اول دلم سوخت و قدری گریه کردم. طهماسب هم بغض کرد. خواستیم برگردیم، گفتم: «یک انگولکی بکنیم و بعد برویم.»
رفتیم بالا سر بینا و یواش صدایش کردیم. توی حال خودش بود و کلّهاش را به این ور و آن ور میکوبید. رفتیم جلوتر و متوجهش کردیم.
پرسید: «چی شده؟»
پرسیدم: «چرا همچین میکنی؟»
گفت: «چه کار به من دارید؟ بروید دعا کنید. خدا از گناهانتان بگذرد.»
گفتم: «آقا بینا، تو مگر چقدر گناه کردی که این جوری زار میزنی؟!»
خندهاش گرفت و گفت: «بگذارید راحت باشم.»
طهماسب دستم را کشید. بینا گفت: «بچّهها، برایم دعا کنید.»
گفتم: «ما برای تو دعا کنیم؟! ما که این قدر اذیتت میکنیم؟»
گفت: «دلتان صاف است.»
بغض کردم و علی بینا را بوسیدم و گفتم: «آقا بینا، تو مثل پر گلی.»
آمدیم پشت چادرها نشستیم و جزیره را تماشا کردیم. همه جا تاریک بود. باد سردی میوزید.
گفتم: «خدایا، دستمان را بگیر. فرماندهان ما را سرپا نگه دار.»
رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۱۰۴ و ۱۰۵٫ / نماز، ولایت، والدین، صص ۶۲ – ۶۱٫
پاسخ دهید