حاجی می‌گفت: «وقتی مادرت می‌گفت که لباس و چیزهای دیگر هم بخر و تو می‌گفتی: نه همین‌ها بس است، برگردیم. نمی‌دانی که در دلم از خوشحالی چه خبر بود؛ از این‌که می‌دیدم شما الحمدلله همانی هستید که می‌خواهم.»

تنها تقاضای من از حاجی این بود که عقد ما را امام (ره) جاری کند. حاجی، مدتی این دست و آن دست کرد و گفت: «من می‌توانم یک خواهشی از شما داشته باشم؟ فکر می‌کنم تنها خواهش من در عمرم باشد… اجازه بدهید که ما برای عقد پیش امام نرویم!»

گفتم: «چرا؟»

گفت: «من روز قیامت نمی‌توانم جوابگو باشم، مردی که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافه‌ی مستضعفان دنیا کند، بخشی از آن وقت را صرف عقد خود کنم. من فکر می‌کنم اگر این کار را بکنیم، یک گناه نابخشودنی است!


رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۴۰٫/ نیمه‌ی پنهان یک اسطوره، صص ۱۶ ۱۵٫