در مقر خودمان نشسته بودیم که یکی از بچّه‌ها آمد و گفت: «دارد آب می‌آید، عراقی‌ها آب را راه داده‌اند توی دشت.»

بلند شدیم. دیدیم آب دارد همه جا را می‌گیرد. خدا شهید خالصی را رحمت کند که بچّه‌ها را از توی کانکس روی دوش خود سوار می‌کرد و به جاده می‌رساند، در حالی که تا کمرش توی آب بود. می‌گفت:«شدیم تاکسی تلفنی».


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید خالصی، (متأسفانه نام کوچک شهید در منابع ذکر نشده است.) ص ۱۶٫ / اولین اشتباه، آخرین اشتباه، ص ۶۳