یادم هست در کارخانه‌ی نمک، ما در خطی مماس با خط عراق قرار داشتیم. فاصله‌ی ما و عراقی‌ها آن‌قدر کم بود که تیراندازی‌های همدیگر را می‌دیدیم. در این شرایط، حاج یونس برای سرکشی به خط به راحتی رفت و آمد می‌کرد. با شجاعت و خونسردی عجیبی فرماندهی می‌کرد. در آن شرایط که خط ما بسیار ضعیف شده بود و حتی بچّه‌ها جان پناهی نداشتند، با تدابیری که به خرج داد، از مهندسی رزمی بلدوزر آوردند و هنگام پاتک دشمن، با زدن خاکریز و چیدن نیروهای تازه نفس، خط را از خطر سقوط نجات داد و خط تثبیت شد.

در همان عملیات والفجر هشت بود که فکر می‌کنم نیروهای گردان شهید تاجیک به خاطر حجم عظیم آتش کُپ کرده بودند. توپخانه‌ی دشمن، زمین را شخم می‌زد و به قول بچّه‌ها، آش و حلیم شده بود. در آن شرایط، حاج یونس، با صحبت‌های آتشین خود، بچّه‌ها را به هیجان می‌آورد. به نیروها دستور می‌داد:

-‌  تیربارها را نوار بگذارید! بلند شو برادر! یا حسین!

حتی پشت یقه‌ی بعضی از بچّه‌ها را که سنگر گرفته بودند، می‌گرفت و با جدیّت توأم با عاطفه‌ای می‌گفت:

-‌ بلند شو. بلند شو برادر. چیزی نیست. بگو یا حسین!

رفتارش طوری بود که روحیه‌های از دست رفته‌ی بچّه‌ها را باز می‌گرداند و با شجاعت خود، به همه‌ی نیروها اعتماد به نفس می‌بخشید. تا این‌که بعد از یک درگیری بسیار شدید و سنگین، حدود ۳۶۰ نفر عراقی، بعد از یک مبارزه‌ی طولانی مجبور شدند که تسلیم شوند.


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ۸۲ ۸۳٫/ حاج یونس، صص ۷۷ ۷۶٫