علی نشست سوره‌ی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی دخترم به دنیا آمد، گریه‌ام گرفت. گفتم: «پدرت می‌گوید باید بیایی و سر مزارم اشک بریزی.»

در گوش بچّه‌ام، اذان و اقامه گفتم. صدایش کردم زینب جان. مادرم آمد و گفت:

-‌ خبرش را به علی دادم. خدا را شکر کرد و لبخندی زد و گفت: «زینب خانم، قدمت مبارک باشد.»

مادرم گفته بود اسم زینب را انتخاب نکنید؛ چون غصه‌ی برادرش حسین (علیه السلام) را خیلی خورد. و علی گفته بود زینب یعنی صبر، مقاومت و ایثار؛ باید همین باشد.

به خانه برگشتیم. علی گفت: «باید طوری تربیتش کنی که بتواند رسالت زینب کربلا را به دوش کشد.»

دوستانش را دعوت کرد. مراسم دعای کمیل در خانه‌ی ما برگزار شد. برایمان یک ساعت دیواری آوردند. علی سفارش کرد موقع خواباندن زینب، سوره‌ی «کوثر» را زمزمه کنم. گفت: «باید  او را مؤمن بار بیاوری.»

بعد عکس شهدا را کنارش گذاشت و کسی از او عکس گرفت.

دیگر روی پایش بند نبود. آن‌قدر خوش بود که در پوست خود نمی‌گنجید. زینبش را بغل می‌کرد و دور اتاق می‌چرخید. موقع رفتن بوسش می‌کرد و می‌گفت: «این قدر دلبری نکن. بابایت خیلی کار دارد.»

مرتب خبر و احوال می‌گرفت. برای رزمندگان شیرینی برد.


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۶۱ و ۶۲٫ / تلّ آتشین، صص ۲۸۳-۲۸۲٫