خمپاره‌ها می‌خوردند روی سنگ‌ها و سنگ‌ها هم می‌شدند ترکش.

شانه به شانه‌ی علی آقا بودم. همین به من آرامش داد که یک خمپاره نشست روی یک سنگ بزرگ و ترکش مثل تیغ، شاهرگ یک بسیجی را زد.

خون مثل آب، شرشر می‌کرد و صدائی قلبم را می‌سوزاند!

خودم را گم کردم و گفتم: «علی آقا! این بنده‌ی خدا دیگر رفت.»

خیلی خونسرد و آهسته گفت: «نه حاجی، این حرف را نزن، روحیّه‌اش را می‌بازد» و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، شاد و شنگول رفت سر وقت بسیجی:

-‌ »آقا جان! هیچی نیست» و چفیه‌اش رو درآورد و سریع شاهرگ رو بست. نفهمیدم که آن بسیجی رفت یا ماند، ولی تشر علی آقا همیشه با من بود.


رسم خوبان ۱۰- روحیه،  ص ۶۰ و ۶۱٫/ دلیل، ص ۸۳٫