اینطور نگو
شهید علی چیتسازیان
خمپارهها میخوردند روی سنگها و سنگها هم میشدند ترکش.
شانه به شانهی علی آقا بودم. همین به من آرامش داد که یک خمپاره نشست روی یک سنگ بزرگ و ترکش مثل تیغ، شاهرگ یک بسیجی را زد.
خون مثل آب، شرشر میکرد و صدائی قلبم را میسوزاند!
خودم را گم کردم و گفتم: «علی آقا! این بندهی خدا دیگر رفت.»
خیلی خونسرد و آهسته گفت: «نه حاجی، این حرف را نزن، روحیّهاش را میبازد» و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، شاد و شنگول رفت سر وقت بسیجی:
- »آقا جان! هیچی نیست» و چفیهاش رو درآورد و سریع شاهرگ رو بست. نفهمیدم که آن بسیجی رفت یا ماند، ولی تشر علی آقا همیشه با من بود.
رسم خوبان ۱۰- روحیه، ص ۶۰ و ۶۱٫/ دلیل، ص ۸۳٫
پاسخ دهید