- ثقلین - http://thaqalain.ir -
خمپارهها میخوردند روی سنگها و سنگها هم میشدند ترکش.
شانه به شانهی علی آقا بودم. همین به من آرامش داد که یک خمپاره نشست روی یک سنگ بزرگ و ترکش مثل تیغ، شاهرگ یک بسیجی را زد.
خون مثل آب، شرشر میکرد و صدائی قلبم را میسوزاند!
خودم را گم کردم و گفتم: «علی آقا! این بندهی خدا دیگر رفت.»
خیلی خونسرد و آهسته گفت: «نه حاجی، این حرف را نزن، روحیّهاش را میبازد» و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، شاد و شنگول رفت سر وقت بسیجی:
- »آقا جان! هیچی نیست» و چفیهاش رو درآورد و سریع شاهرگ رو بست. نفهمیدم که آن بسیجی رفت یا ماند، ولی تشر علی آقا همیشه با من بود.
رسم خوبان ۱۰- روحیه، ص ۶۰ و ۶۱٫/ دلیل، ص ۸۳٫
Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir
URL to article: http://thaqalain.ir/%d8%a7%db%8c%d9%86%d8%b7%d9%88%d8%b1-%d9%86%da%af%d9%88/
Click here to print.
تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.