ببخش که نیستم!
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همتتکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم میگفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز. پنج ...
تکیه کلامش بود که «چه خبر؟» از پشت تلفن هم میگفت: «اهلاً و سهلاً.» تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز. پنج ...
رسیدیم دوکوهه. جلسه پشت جلسه. به عبادیان گفتم: «شام نخوردیمآ. حاجی تعارف میکند میگوید خوردیم.» رفت از مقر خودشان دوتا ظرف غذا آورد برای من ...
هیچ وقت اجازه نمیداد من بروم خرید. میگفت: «زن نباید سختی بکشد.» اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردهامت اسیری. هرجا که خواستی ...
بچّهها را بردیم خط، در نقطهی رهایی، که بفرستیمشان بروند برای عملیاتی که در پیش بود: خیبر. داشتم باشان حرف میزدم که دیدم حاج همّت ...
در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّهها. ...
دیدم حاج همّت دارد به آسمان نگاه میکند. اشک هم میریزد. پیش خودم فکر کردم: «بگذار به حال خودش باشد.» ولی طاقت نیاوردم. رفتم پرسیدم: ...
اوّلین دورهی نمایندگی مجلس داشت شروع میشد. کاندیداها داشتند خودشان را آماده میکردند. اخوی حاج همّت از قمشه بلند شد آمد پیشش گفت: «خودت را ...
گفتند: «تازه از آموزش آمدهاید. باشد عملیات بعدی.» بقیهی گردانها رفته بودند خط. یک نفر آمد به خطمان کرد بردمان زاغهی مهمات که مهمات بار ...
من پاوه بودم که بم خبر دادند چی شده. خودش بارها بم زنگ زده بود. احوال پرسیده بود. سریع خودم را رساندم شهرضا. هنوز نیاورده ...
نخوابیدنش را من خودم دیده بودم، توی عملیات مسلم بن عقیل. صبح زود، ساعت چهار، بلند میشد با هم میرفتیم شناسایی. همیشه خودش قبل از ...
درست نیست یادم نیست چه سالی بود. توی پنجاه و پنج یا پنجاه و شش شک دارم. آمدم خانه دیدم نشسته توی راه پله دارد ...
به حاج همّت هم گفتند: «فرماندهی لشکر ۲۷ و تیپ ۲۰ رمضان هم تویی.» دو بازویی که باید میفت توی جزایر مجنون میماند و از ...
رفتیم توی چادر فرماندهی نشستیم تا ابراهیم بیاید. دو ساعت بعد دیدیم خاکآلود آمد تو. سلام و علیک و «شما کجا اینجا کجا، دادا؟»گفتم: «آمدهام ...
یک مرتبه احساس کردم تمام خیبر دارد سقوط میکند. و حتّی جزایر را هم نمیتوانیم حفظ کنیم. پناه بردم به حاج همّت که «فقط کار ...