رفتیم توی چادر فرماندهی نشستیم تا ابراهیم بیاید. دو ساعت بعد دیدیم خاک‌آلود آمد تو. سلام و علیک و «شما کجا این‌جا کجا، دادا؟»

گفتم: «آمده‌ام زیارتت.»

گفت: «این حرف‌ها را نزن.»

یک کم سر به سرش گذاشتم. گفت: «خوب کردی آمدی.»

آن‌جا فهمیدم آن‌قدر خودش را کوچک نشان داده که خیلی از نیروهاش نمی‌شناسندش و مثل نیروی عادی از کنارش می‌گذرند می‌روند. بعد از نماز برگشتیم آمدیم نشستیم پای سفره. گوشه‌ی سفره یک کم نان خشک از ظهر مانده بود. یا من این‌طور فکر کردم. شام را آوردند. آبگوشت بود. هر چی منتظر شدیم نان بیاورند خبری نشد.

ابراهیم گفت: «شروع نمی‌کنی؟»

هنوز منتظر نان بودم.

ابراهیم نان خشک‌ها را برداشت و بنا کرد به خوردن. آن نان‌ها را با دست هم نمی‌شد خردش کنی. ولی ابراهیم… به من گفت: «ما این‌ها را دور نمی‌ریزیم، دادا. منتظر چیزی نباش. همین‌ست که هست. بفرمایید.»

آبگوشت را خوردیم. خیلی هم مزه داد.

شب گفت: «امشب نخوابی‌آ. کار دارم بات.»

تا دوازده و یک نخوابیدم. گفت: «بلند شو راه بیفت!»

گفتم: «باشد.»

بلند شدیم رفتیم، زیر آن آسمان پُرستاره، دیدیم بچّه‌ها گودال کنده‌اند رفته‌اند توش، نشسته‌اند دارند ناله می‌کنند، التماس می‌کنند، دعا می‌خوانند. حالا چند سال‌شان باشد خوب‌ست؟ از سیزده تا پانزده، با کم و زیاد.

ابراهیم گفت: «توی شهر شما از این خبرها هست؟»

گفتم: «نه، دادا. اصلاً.»

آن شب من خیلی اشک ریختم. اصلاً خودم نبودم. به خصوص وقتی ابراهیم گفت: «بیشتر این‌هایی که می‌بینی ممکن‌ست فردا توی مانور شهید بشوند. حالا فهمیدی چرا این‌طوری خدا را صدا می‌زنند؟»

سرم را انداختم پایین. روم نمی‌شد توی چشم کسی نگاه کنم.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: حبیب الله همّت