نخوابیدنش را من خودم دیده بودم، توی عملیات مسلم بن عقیل. صبح زود، ساعت چهار، بلند می‌شد با هم می‌رفتیم شناسایی. همیشه خودش قبل از بچّه‌های اطلاعات عملیات می‌رفت. آمدنا به مسؤول اطلاعات می‌گفت: «برو تکمیلی این شناسایی را برای من بیاور!»

تکمیلی را که می‌آورد باز فرداش می‌‌رفت. این‌ها برنامه‌های قبل از عملیاتش بود. از صبح تا شب. توی راه با بی‌سیم می‌گفت: «به واحد مهندسی، به نیروی انسانی، به لجستیک و به همه بگو، براشان وقت بگذار، که صبح بیایم براشان جلسه بگذارم.»

نُه شب جلسه‌هاش شروع می‌شد، تا چهار صبح. بعد هم به من می‌گفت: «پاشو برویم شناسایی!»

تا دوازده طول می‌کشید. دیگر نمی‌توانستم خودم را نگه دارم. می‌خوابیدم. هرجا که دستم می‌رسید یا گیر می‌آوردم می‌خوابیدم. او جلسه‌هاش را ادامه می‌داد، تا چهار صبح، بعد باز بلند می‌شدیم با هم می‌رفتیم شناسایی. گاهی دستواره هم بود، یا چراغی، یا دیگران. خواب ابراهیم فقط از قرارگاه بود تا آن‌جایی که باید می‌رفتیم شناسایی می‌کردیم. یک ساعت یا فوقش یک ساعت و نیم طول می‌کشید. تا می‌رسیدیم می‌رفت صورتش را می‌شست، می‌رفتیم شناسایی. بیست روز کارش همین بود.

توی خیبر می‌گفتند: «آن‌قدر بی‌خوابی کشیده بود که بیدارش می‌کردیم، نگه‌اش می‌داشتیم، یک حرفی با ما می‌زد، بعد ولش که می‌کردیم می‌افتاد.»

یعنی دیگر آن یک ساعت را هم وقت نمی‌کرد بخوابد.

بچّه‌ها همیشه بش می‌گفتند: «تو ما را خسته کردی، ابراهیم، بس که بیدار می‌مانی.»

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: ولی الله همّت