شما چرا عجله دارید؟
صفحاتی از زندگی شهید محمود کاوههر چه به در نگاه کردم نیامد.بچّه آمد و او نیامد.پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید.»گفتم «به احترام باباش نمردیم.»گفت «باباش؟»نگاه کرد به آنها ...
هر چه به در نگاه کردم نیامد.بچّه آمد و او نیامد.پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید.»گفتم «به احترام باباش نمردیم.»گفت «باباش؟»نگاه کرد به آنها ...
خیلی جاها کم آوردم بعد از رفتنش. شال و کلاه میکردم میرفتم سر مزارش، تنها، مینشستم کنار شمعهایی که روشن کرده بودم، میگفتم «فقط خودت ...
خودش برام گفت «آمدند به خودم هم گفتند. حسابی زخم و زار بودم نمیتوانستم جنب بخورم. کمرم و پشتم داغان بود. دکترها هم گفته بودند ...
همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از اینکه محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه نشده بودم. تا اینکه خوابی ...
جنازهی عباس توی سردخانهی بیمارستان بود. من شنیده بودم که آدم وقتی برای دیدن جنازهی عزیزی میرود دست و پاش دیگر مال خودش نیست. جلو ...
آخرین بار که عباس را دیدم، حدود سه هفته پیش بود. همان هم اتفاقی شد که آمد. اولش فکر کردم میخواهد چند ساعتی بماند، ولی ...
اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفههای شدید میکرد، تب داشت، سینهاش گرفته بود. گرفتگی سینهاش گاهی آنقدر شدید میشد که ...
همیشه وقتی یکیمان از راه میآمد، چه من و چه عباس، آن دیگری پیش پایش بلند میشد. گاهی من تا آشپزخانه میرفتم و بر میگشتم. ...
وقتی دید قضیه جدی است، گفت: پس بلند شو ببرمت کاشون.گفتم: دیگه وقتی برای کاشون رفتن نیست.نگاهش پر شد از نگرانی. گفت: پس میگی چی ...
چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی ...
آن روز وقتی پدر حرف درس خواندن من را پیش کشید و گفت که زهرا میخواد درس بخونه و نمیخواد ترک تحصیل کنه؛ حسابی حساس ...
حاج قاسم و حاج همّت حرفهاشان را زدند. قرار شد من هم همراهشان بروم خط را تحویل بگیرم و شب هم برویم شناسایی. حاج همّت ...
بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. میگفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولیاللهمان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده ...
حبیب دو سالش بود. دخترمان را هم گذاشتیم پیش زن عمو. یک کلفت هم داشتیم که رفتیم. ابراهیم را سه ماهه آبستن بودم. حالم خوب ...