اوایل زمستان شصت و سه، داود گرفتار مریضی مزمنی شد؛ سرفه‌های شدید می‌کرد، تب داشت، سینه‌اش گرفته بود. گرفتگی سینه‌اش گاهی آن‌قدر شدید می‌شد که احساس می‌کردم دیگر نمی‌تواند نفس بکشد. چند تا دکتر بردیمش، هر کدام چیزی می‌گفتند و دارویی می‌دادند؛ بی‌تأثیر بود. آخرین دکتری که بردمش، تشخیصش از همه عجیب‌تر بود. می‌گفت: توی گردنش یه غده هست که حتماً باید درش بیاریم!

تا منطقه بودیم، هیچ وقت چیزی از مریضی‌های خودم به عباس نمی‌گفتم، امّا وقتی می‌رفتیم کاشان یا تهران، آن‌جا چون می‌دانستم فکرش آزادتر است و دکتر خوب هم هست، به‌اش می‌گفتم. همین برنامه را برای داود هم داشتم، منتهی توی آن روزها، عباس خیلی کم وقت می‌کرد به ما سر بزند، چه برسد به این‌که بخواهد ببردمان کاشان، یا تهران.

بعد از تشخیص آن دکتر، تصمیم گرفتم تا وقتی که تهران نرفته‌ایم، دیگر داود را دکتر نبرم. می‌گفتم نخوردن این داروهای جورواجور و خطرناک، خیلی بهتر از خوردن‌شان است.

ما هر جا که می‌رفتیم، آقای صالحی هم، همراه خانواده‌اش با ما می‌آمد. او از طرف لشکر مأمور شده بود تا یک‌سری کارهای بیرون از منزل و امورات شخصی خانواده‌ها را جفت و جور کند؛ یکیش همین دکتر بردن بود. هر چند روز یک بار، از دکتر نوبت می‌گرفت و همه‌ی مریض‌ها را یک‌جا می‌برد پیشش. یک روز صبح، داود داشت از تب می‌سوخت. سینه‌اش خس خس می‌کرد و سرفه‌هاش هم شدید شده بود. آقای صالحی آمد در خانه که: نوبت دکتر گرفتم، شما هم حاضر بشین که با بقیه بیایین.

گفتم: من تا حالا چند بار داود رو بردم دکتر، خوب نشده.

پرسید: یعنی حالا می‌خواین چی کار کنین؟

گفتم: معلومه، چون از این دکتر اومدنا نتیجه‌ای نگرفتم، دیگه نمی‌آم.

منتظر نماندم چیزی بگوید، ازش خداحافظی کردم و در را بستم. طولی نکشید یکی از خانم‌ها آمد درِ خانه، گفت: تو که بچّه‌ت حالش خرابه، چرا نمی‌خوای بیای؟

گفتم: وقتی دکتر بردن فایده‌ای نداره، برای چی بیام؟

گفت: پس می‌خوای چی کار کنی؟

گفتم: إن‌شاءالله تهران که رفتم، می‌برمش پیش یه دکتر خوب.

نگاهش بزرگ شد. ناراحت گفت: تو هم عجب آدم بی‌فکری هستی‌ها! اون طفل معصوم داره از تب می‌سوزه، اون‌وقت می‌خوای بذاری تهران ببریش دکتر؟!

نگاهش کردم. چیزی نگفتم. رفتم تو. در را زدم به هم. کمی بعد خانم عبادیان هم آمد، قبول نکردم باهاشان بروم. وقتی رفتند، دل‌شکسته، سجاده‌ام را پهن کردم، داود را هم گذاشتم جلو جانمازم. نماز جناب جعفر طیّار را خواندم. بعد هم متوسل شدم به امام حسین (علیه السّلام). داود را گرفتم سر دستم. با گریه گفتم: آقاجون، هیچ کی ندونه، شما خوب می‌دونین ما برای چی اومدیم این‌جا. بچّه‌م رو سپردم دست خودتون، شما رو به حق علی اصغرتون، شفاش بدین.

داود را گذاشتم زمین. سر به سجده گذاشتم و هر چه دلم خواست، گریه کردم. خانم‌ها از دکتر برگشتند، من آرام شده بودم و دیگر از آن غم و اندوه شدید در وجودم خبری نبود. داشتم جانمازم را جمع می‌کردم، در زدند. خانم عبادیان بود. آمد تو. پرسید: داود چطوره؟

هنوز وقت نکرده بودم سراغ داود بروم. گفتم: نمی‌دونم. با نگاه لبریز از سؤال خیره شد به‌ام. انگار خیلی متحیر شده بود. رفت سراغ داود. دست گذاشت روی پیشانی‌اش. با تعجب گفت: این‌که تبش قطع شده!

حالم آن‌قدر خوب بود که راحت باور کنم. عادی گفتم: خب؟

فکر کرد حرفش را باور نکرده‌ام. گفت: بیا خودت دست بزن، اصلاً تب نداره.

رفتم جلو. دست گذاشتم روی پیشانی داود. تب نداشت. آرام بود و داشت دست و پایش را تکان می‌داد و صداهای بچّه‌گانه‌اش را در می‌آورد.

منبع: کتاب «هاجر در انتظار(۱)؛ شهید عباس کریمی»- نشر مُلک اعظم

به نقل از: زهرا منصف (همسر)