بردندم سپاه. هر کاری کردم نگذاشتند ببینمش. می‌گفتند: صورت ندارد. یک دستش هم نیست. ولی‌الله‌مان فقط انگشتش را نشانم داد که ناخنش را بچّگی کرده بود توی چرخ. گفتم: «آخِی‌یِ‌ی، ننه جان!»

ولی الله گفت: «این را نشانت دادم که بعد نگویی ابراهیم نبود، ابراهیم هنوز زنده‌ست.»

بمیرم برای بچّه‌هاش، برای پسرهاش. این‌ها که چیزی یادشان نمی‌آید. مصطفی دو ماهش بود. مهدی هم چهارده ماهش بود. به مهدی بگویی بابا را یادش می‌آید می‌گوید نه.

موقع خاکسپاری هم یک وقت هوش آمدم دیدم توی خانه هستم. یک صدایی همه‌اش توی گوشم بود. یک کسی همه‌اش داد می‌زد می‌گفت: «من آمده‌ام خاک این قبر را ببرم سرمه‌ی چشمم بکنم.»

نمی‌دانم خودم بودم یا کی. فقط می‌دانم که صدا همین‌طور توی گوشم بود که باز از هوش رفتم.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: نصرت همّت(مادر)