چند روز قبل از علملیات والفجر یک، چند ساعت آمد، بعد هم دوباره رفت منطقه. تا دو روز بعد از تمام شدن عملیات نیامد؛ چیزی حدود بیست روز.

بعضی از خانم‌های آن‌جا، شوهرهاشان زودتر آمده بودند. به‌ام خبر دادند عباس توی این عملیات، سختی زیاد کشیده است، مصیبت زیاد دیده است، یکیش شهادت رضا چراغی، خودش جنازه‌ی او را آورده بود عقب؛ رضا چراغی یکی از دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی آمریکا بود، و یکی از اوّلین کسانی که برای جنگ با ضد انقلاب، به کردستان رفته بود و به گروه چریکی حاج احمد متوسلیان پیوسته بود. از همان‌جا هم بود که عباس با او دوست شده بود، و تا آن‌جایی که من می‌دانم، این دوستی روزبه‌روز بیشتر شده بود، و عمیق‌تر.

شش، هفت ماه از ازدواج من و عباس می‌گذشت، امّا عدد تمام روز و شب‌هایی که کنار هم بودیم، شاید به دو هفته نمی‌رسید. هنوز بعضی از روحیاتش دستم نیامده بود. گفتم حتماً به لحاظ روحی، خیلی ضربه خورده. نمی‌دانستم وقتی بیاید، باید چه کار کنم. یا چطور دلداری‌اش بدهم.

امّا شبی که آمد خانه، همه چیز خلاف انتظارم از آب در آمد؛ او مثل همیشه شاد بود، و خیلی هم سر حال! فکر کردم شاید همه‌ی آنهایی که شنیده‌ام، اشتباه بوده است، ولی مگر می‌شد؟ گفت: از کاشون چه خبر؟ این چند روزه چه کارها کردی؟ چه جوری گذروندی؟

انگار نه انگار که جنگی بوده، و انگار نه انگار که او مصیبتی دیده است. جوابش را ندادم. با تردید پرسیدم: چه خبر از جنگ؟ چه جوری بود عملیات؟

دستی تکان داد و گفت: ای، بد نبود، خوب بود.

حیرت برم داشت. گفتم: خوب بود؟ فقط همین؟

مثل کسی که از شنیدن حرف غریبی تعجب کرده باشد، گفت: خب آره! مگه بنا بوده خبر دیگه‌ای هم باشد!

گفتم: پس این همه سختی‌ها که می‌گن کشیدی؟ این همه درگیری‌ها؟

گفت: جنگه دیگه؛ حلوا که پخش نمی‌کنن توی جنگ.

گفتم: یعنی تو ناراحت نیستی؟

شاید دید دارم بیراهه می‌روم. گفت: ببین زهرا، جنگ با همه‌ی خصوصیاتش باید توی منطقه باشه، زندگی هم با همه‌ی خصوصیاتش باید توی خونه باشه.

بعدترها فهمیدم سر شهادت رضا چراغی، آن‌قدر ناراحت شده بوده که یکی، دو روز دیرتر آمده بود خانه تا به لحاظ روحی بتواند مثل قبل باشد.

منبع: کتاب «هاجر در انتظار(۱)؛ شهید عباس کریمی»- نشر مُلک اعظم

به نقل از: زهرا منصف (همسر)