هر چه به در نگاه کردم نیامد.

بچّه آمد و او نیامد.

پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید.»

گفتم «به احترام باباش نمردیم.»

گفت «باباش؟»

نگاه کرد به آن‌ها که آمده بودند دیدنم. گفت «کدام‌شان ست؟»

لبم را دندان گرفتم «من و این بچّه عجله نداریم. شما چرا این‌قدر عجله دارید؟»

گفت «می‌خواهم بش بگویم چقدر به در نگاه کردی بیاید نیامد.»

منبع : کتاب «ردّ خون روی برف یا توی برف بزرگ شو دخترم»- انتشارات روایت فتح

به نقل از: فاطمه عماد الاسلامی (همسر)