دخترم را خیلی دوست دارم
شهید احمد آجرلوآفتاب داشت میزد که رسیدیم درِ خانهاش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ ...
آفتاب داشت میزد که رسیدیم درِ خانهاش. زنگ زدم. خیلی زود آمد. انگار که پشت در بود. دستی تکان داد و آمد طرف ماشین. درِ ...
یکی – دو روز بعد، یک شب کُنج اتاق نشسته بودیم و متوجّه شدم که خیلی دارد به من نگاه می کند. برّ و برّ ...
در اسفند ۱۳۶۰ ما در یک مراسم روحانی و بدون سر و صدا با هم عروسی کردیم. یادم هست صبح همان روز، آقا مرتضی در ...
سومین فرزند شهید کدخدا، سیّد محمّد است. سیّد محمّد تقریباً چند روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. خاطرهای که دارم، در مورد نامگذاری ...
آخرین باری که حمید به مرخصی آمد، حالت عجیبی داشت. بیشتر از همیشه به ما میرسید و مدام سفارش میکرد که با بچّهها چطور رفتار ...
مصطفی که به دنیا آمد، حاج یونس تا روز یازدهم تولد مصطفی ماند و بعد به جبهه رفت. فاطمه را هم که خدا داد، حاج ...
آن شب، بیست – سی تا مهمان دعوت کرد. آمد بالای سرم ایستاد و هی سر قابلمه را برداشت و هی ناخنک زد و هی ...
علی نشست سورهی «مریم» را خواند. حالم دگرگون شد. مادرم به تقلّا افتاد. نظر علی برگشت و مرا با ماشین سپاه به بیمارستان رساند. وقتی ...
هفته بعد دیر کرد. دو روز دیر آمد. شب و روزم یکی شد، تا آمد نتوانستم خودم را کنترل کنم. زدم زیر گریه. خواست پایم ...
یک هفتهی بعد، علی سوار بر ماشین سپاه آمد. احوالپرسی کرد و متعجّب نگاهم کرد و گفت: «چقدر نحیف شدهای!»بعد خندید و گفت: «آن روز ...
۱۹ سال داشت که به ما گفت که میخواهد ازدواج کند و با توجّه به اعتقادات و محسنات اخلاقی خانوادهی عمهاش، دختر عمهاش را انتخاب ...
شب عروسی محمد بود. مهمانها آمدند و خانه پر شده بود. محمد با تعدادی از مردهای مهمان از خانه بیرون رفت. همه سراغ او را ...
یادم میآید که مدتها پدرم در بستر بیماری بود. هر وقت حمید به مرخصی میآمد، دیگر اجازه نمیداد که ما بالای سر پدر بمانیم. میگفت: ...
یک بار هم ندیدم که این جوان، حُرمت موی سفید ما را بشکند. بیسوادی ما را به رخ بکشد، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. ...