شب عروسی محمد بود. مهمان‌ها آمدند و خانه پر شده بود. محمد با تعدادی از مردهای مهمان از خانه بیرون رفت. همه سراغ او را می‌گرفتند. موقع شام شد، باز هم محمد نیامد. مهمان‌ها رفتند که دیدیم آمدند. مردها نالان بودند. هر کس جایی از بدنش درد می‌کرد. در تظاهرات با گاردی‌ها درگیر شده بودند. محمد امّا آشفته‌تر بود. گفت: «در تظاهرات بودیم که یکی از بچّه‌ها تیر خورد. برای این‌که دست گاردی‌ها نیفتد، مجبور شدیم به هر زحمتی هست از معرکه خارجش کنیم. حالا هم در یک مغازه پنهانش کرده‌ایم. من نمی‌توانم بمانم. باید بروم و تا صبح نشده در قبرستان بقیع او را دفن کنیم.» گفتم:«مادر تو دیگر زن و زندگی داری. باید مواظب خودت و کارهایت باشی» و کلّی نصیحتش کردم. صبر کرد. حرف‌هایم که تمام شد، گفت: «شما درست می‌گویید، امّا اسلام از همه این‌ها واجب‌تر است.»


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۵۱٫/ روزنامه کیهان، ۱/۹/۱۳۸۸٫