شب عروسی محمد بود. مهمانها آمدند و خانه پر شده بود. محمد با تعدادی از مردهای مهمان از خانه بیرون رفت. همه سراغ او را میگرفتند. موقع شام شد، باز هم محمد نیامد. مهمانها رفتند که دیدیم آمدند. مردها نالان بودند. هر کس جایی از بدنش درد میکرد. در تظاهرات با گاردیها درگیر شده بودند. محمد امّا آشفتهتر بود. گفت: «در تظاهرات بودیم که یکی از بچّهها تیر خورد. برای اینکه دست گاردیها نیفتد، مجبور شدیم به هر زحمتی هست از معرکه خارجش کنیم. حالا هم در یک مغازه پنهانش کردهایم. من نمیتوانم بمانم. باید بروم و تا صبح نشده در قبرستان بقیع او را دفن کنیم.» گفتم:«مادر تو دیگر زن و زندگی داری. باید مواظب خودت و کارهایت باشی» و کلّی نصیحتش کردم. صبر کرد. حرفهایم که تمام شد، گفت: «شما درست میگویید، امّا اسلام از همه اینها واجبتر است.»
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۵۱٫/ روزنامه کیهان، ۱/۹/۱۳۸۸٫
عروس چشم به در داشت تا داماد وارد شود. مادر عروس گفت: «یکی رو فرستادیم بره دنبالش.»
مهمان ها مشغول پذیرایی از خودشان بودند. دیس شیرینی پر می رفت و خالی برمی گشت. از توی آشپزخانه سر و صدای بشقاب و استکان و نعلبکی می آمد. سینی چای با استکان های کمر باریک و چای خوش رنگ توی حیاط می گشت. پسر بچه ها گوشه، گوشه مشغول کش رفتن شیرینی و بسته های نقل بودند و دختر بچه ها هم دور عروس جمع شده بودند و زل زده بودند به او برّوبر نگاهش می کردند و دزدکی دستی به تور و لباس سفیدش می کشیدند.
پسربچه ای که دنبال داماد رفته بود، در حالی که لپش پر بود، برگشت و گفت: «نبود، زندایی! نبود.»
مادر عروس گفت: «کی نبود؟»
– دوماد دیگه، آقا محمّد حسین نبود، گفتن با دوستانش رفته بیرون.
عروس به مادرش نگاه کرد، مادر گفت: «یعنی چی؟ کجا رفته؟»
پسربچه شانه اش را بالا انداخت و رفت. عروس، دلواپس مادر را نگاه کرد.
مادر محمّد حسین جلو آمد و گفت: «چیزی نشده؟»
مادر عروس گفت:«محمّد آقا کجا رفته؟ … می گن با دوستاش رفته بیرون.»
مادر داماد گفت: «نگران نباشید. برمی گرده، اون از بچگی آروم و قرار نداشت. من بزرگش کردم، می شناسمش.»
عروس دلشوره داشت، شب ها، شهر خیلی امن نبود.
مادر داماد دست دم دهانش گذاشت و کل زد. همصدا با او بقیه زن ها هم شروع کردند به کل زدن دل توی دل عروس نبود. دلشوره کم کم داشت به بغض بدل می شد و می آمد توی گلویش. می ترسید بغض راهش را ادامه دهد بیاید توی چشم هایش و سرازیر شود. آن وقت جلو آن همه مهمان … نمی خواست کاری کند که همه متوجه حالش بشوند؛ اما نمی توانست بی خیال باشد.
جسته، گریخته از این طرف و آن طرف خبرهای تلخی می رسید. خودش چند بار صدای تیراندازی و صدای الله اکبر مردم، توی کوچه و بازار. همه جا شایع شده بود که می خواهند حکومت نظامی اعلام کنند. این فکرها خیالش را آشفته کرده بود، چقدر تلخ! شب عروسی و این همه دلهره!
به مهمان ها نگاه کرد زن ها بی خیال از همه چیز گرم خوردن و دایره زدن و دست زدن بودند. انگار که هیچ غمی در عالم ندارند یا غم هایشان را توی خانه گذاشته اند و آمده اند شبی دور هم بنشینند و با خوشی دیگران خوش باشند.
وقت شام بود. کشیدن غذا را از مردانه شروع کردند. بشقاب به بشقاب پلو و کباب از دست آشپز، دست به دست می گشت و روی میزها چیده می شد.
مردها را که غذا دادند، بشقاب ها به سمت زنانه روانه شد و یکی یکی روی میزها و توی دست بچه ها جا گرفت. عروس اصلاً اشتها نداشت. با آن حال، یک دانه برنج هم نمی توانست توی دهان بگذارد.
زن ها که مشغول خوردن شدند. پسر بچه دوید توی زنانه و گفت: «اومدن، اومدن»
عروس نفس عمیقی کشید و بغضش پایین رفت. پرسید: «همه شون؟»
پسربچه گفت: «آره دوماد هم اومد. می خوان غذا بخورن.»
عروس بشقابش را از مادرش گرفت و قاشق را برداشت و آهسته، طوری که روی لباسش نریزد، شروع کرد به خوردن، شام که تمام شد، داماد دم در یا الله گفت: زن ها دویدند و چادرها را به سر کشیدند و مادر داماد دم در رفت و کل زنان، داماد را توی اتاق آورد، محمّد حسین سر به زیر از بین زنان رد شد و کنار عروس آمد و روی صندلی نشست. عروس نگاهی به سر و وضع محمّد حسین انداخت و گفت: «چرا کتت اینجوری شده؟»
محمّد حسین خندید و گفت: «چی جوری شده؟»
عروس با خجالت گفت: «کجا … کجا رفته بودین؟»
محمّد حسین دستی به موهایش کشید و گفت: «یک کار واجب داشتیم.»
عروس با دلخوری برگشت و نگاهش کرد. محمّد حسین خندید و از توی جیبش اعلامیه ای درآورد و به او نشان داد و گفت: «رفتیم با بچه ها اینارو بچسبونیم»
عروس با تعجب و وحشت گفت: «چی؟ … شب عروسی؟ اگه می گرفتنتون؟»
محمّد حسین، زد زیر خنده و گفت: «اتفاقاً گرفتنمون، کتک کاری هم کردیم … بچه ها نگذاشتن من زیاد کتک بخورم، هر کدوم از بچه ها یک باتوم از پاسبونا خوردن و بعد در رفتیم.»
عروس زل زده بود به محمّد حسین. از کارهایش سر در نمی آورد.
محمّد حسین خندید و گفت: «اینجوری نگاه نکن، حالا که سر و مر و گنده اینجام … بیچاره بچه ها امشب تا صبح ناله شون هواس.»
– کسی چیزی نشد؟
– نه بابا، اینا پوست کلفت تر از این حرفان … کتک خوردن و هر هر خندیدن.
مادر داماد آمد و رو به عروس گفت: «نگفتم دلتون شور نزنه، من پسرم رو می شناسم. هیچ جا بند نمی شه.»
عروس به مادر و پسر نگاه کرد و فکر کرد شناختن جوانی که حالا شوهرش بود، چقدر سخت است.