پروانهای در چراغانی
شهید حسین خرازیباد آستین خالیاش را همراه دانههای درشت شن به صورتش کوبید. آستین بیحس را با غیظ از صورت کنار زد و روی زانوهایش نشست. صدایش ...
باد آستین خالیاش را همراه دانههای درشت شن به صورتش کوبید. آستین بیحس را با غیظ از صورت کنار زد و روی زانوهایش نشست. صدایش ...
مرد قد بلند رو به همراهش گفت: «قرآن داری؟»دژبان که جوانی کوتاه قد بود، با صورت آفتاب سوخته و گونههای کودکانه و گرد گفت: «نه، ...
چشمهایم بسته بود امّا گوشهایم بیآنکه بخواهم سوت کشدار خمپارهها و صدای کر کنندهی انفجار را میشنید. عبور تند و تیز ترکشها که هوا را ...
سوت خمپاره همهمان را درازکش کرد. طوفان ترکشها که آرام شد، نگاهش کردم. چسبیده بود به گونیها. وقتی دید نگاهش میکنم، راست نشست. عضلاتش را ...
احساس عجیبی که این چند روزه رهایش نمیکرد، دوباره بر او چیره شد. بیقراری و دلتنگی، حسی که شب گذشته با یکی از دوستان در ...
بعد از عملیات کربلای پنج بود که او فرسوده و بیخواب به مقر تاکتیکی لشکر – که به منطقهی عملیاتی نزدیکتر بود – آمد و ...
از نیمهی دوم بهمن سال ۱۳۵۹ هدایت عملیات در منطقهی عمومی خوزستان به او واگذار شد و چند ماه بعد، در خرداد ماه سال ۱۳۶۰، ...
حسین خرازی اهل ماندن و استقامت بود؛ حتی وقتی دستش در طلائیه جا ماند، در شهر نماند، بلکه با آستین خالی، از بیمارستان به اهواز ...
رادیو لحظه به لحظه خبر سقوط یا محاصرهی یکی از شهرهایش را میداد. بچههای گروه ضربت نگران خرمشهر بودند که در حال سقوط بود، و ...
از شمال کشور خبرهای نگران کنندهای رسید. گنبد و ترکمن صحرا ناآرام بود. فداییان خلق زمزمهی خودمختاری آن منطقه را آغاز کرده بودند، مردم بسیج ...
او نمیتوانست زورگویی را – فقط به خاطر اینکه دستور است تحمل کند، به همین خاطر با آنکه بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود، به ...
بعد از پیروزی انقلاب به «کمیتهی دفاع شهری اصفهان» رفت. باید از آرزوهایش محافظت میکرد. شهر در دست مردم بود؛ از حفظِ امنیت شهر تا ...
آخرین بار بود که از این جاده میگذشت. از کنار این درختها، بوتهها، سنگها که در سنگینی عذابآور آن همه خاطرات تلخ با او شریک ...
وقتی خبر شهادت حمید را به مهدی دادند، او لحظهای سکوت کرد و بعد زیر لب «انا لله و انا الیه راجعون» گفت. معاون حمید، ...