آخرین بار بود که از این جاده می‌گذشت. از کنار این درخت‌ها، بوته‌ها، سنگ‌ها که در سنگینی عذاب‌آور آن همه خاطرات تلخ با او شریک بودند. خاطره‌ی اولین باری که ستونی کمین خورده با دید، برف‌های کنار جاده که از گرمای خون تازه آب می‌شدند، ماشین‌های شعله‌ور که کسی درونشان فریاد می‌کشید و بدن‌هایی که رگ‌های بریده‌ی گردنشان هنوز تپش داشت.

از کردستان می‌‌رفت. در حالی که تازه کوه‌هایش را شناخته بود؛ با همه‌ی سنگ‌ها، غارها، راه‌ها و بی‌راه‌هایش. شهرها را شناخته بود، با آرزو و غصه‌های مردمانش حس می‌کرد یکی از آن‌ها شده است.

منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر، ص ۸٫