حسین خرازی اهل ماندن و استقامت بود؛ حتی وقتی دستش در طلائیه جا ماند، در شهر نماند، بلکه با آستین خالی، از بیمارستان به اهواز رفت؛ و برگشت؛ پیش بچه‌هایش، غواص‌هایی که وقتی در دوره‌های سخت آموزشی سر از آب سرد کارون در می‌آوردند، او را می‌دیدند که نیمه شب برای سر زدن به آن‌ها آمده است و برایشان به تدارکات لشکر دستور تهیه‌ی عسل می‌دهد.

بسیجی‌های کم سال وقتی زیر سنگینی آتش زمین‌گیر می‌شدند، او را می‌دیدند که تنها از انتهای نزدیک‌ترین خاکریز به دشمن، به سویشان می‌آید. آرام، راست و بی‌هیچ حرکت اضافی در بدن، بی‌اعتنا به مرگی که می‌بارد.

آشپزها، راننده‌ها، دژبان‌ها و نیروهای  خدماتی لشکر او را در جمع خود می‌یافتند، زانو به زانوهاشان. او همه جا بود؛ در سنگر فرماندهی برای هدایت نیروها و اولین نفر پشت خاکریز، آر پی جی ای بر شانه که راه تانک‌ها را می‌‌بست.

حسین ساده بود. هیچ‌گاه از مقامش برای پیشبرد کارهای شخصی استفاده نکرد. فرماندهی لشکر برای او به معنی مسئولیت بزرگ‌تر و کار بیشتر بود؛ به معنی صبر و اندوهی بی‌اندازه.

وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد همه‌ی بسیجی‌ها فقط کفاف یک زندگی ساده را می‌داد: دو هزار و دویست تومان در هر ماه! و این بود که وقتی دژبان شهرک چهره‌ی گریان راننده‌ی آمبولانس را دید، که به جای جواب فقط هق هق گریه‌اش بلندتر می‌شد، با عجله دَرِ عقب را باز کرد و وقتی شکاف سینه‌ی او را دید و چشم‌های نیمه بسته‌اش را، روی زانو خم شد و فریادش همه‌ی لشکر را خبر کرد تا حاج حسین را روی دست‌ها دورِ شهرک بچرخاند و اشک بریزند و آرزو کنند که ای کاش جای او بودند.

منبع: کتاب «پروانه در چراغانی» – شهید حسین خرازی، انتشارات سوره مهر،  ص ۱۵ و ۱۶٫