سخنران خبره
شهید شیخ فضل الله محلاتیاو سخنرانی خبره بود. چه در تهران، چه در مسافرت، منبرش را میرفت. ما خودمان بارها با او هم منبر بودم. یادمان است در اوج ...
او سخنرانی خبره بود. چه در تهران، چه در مسافرت، منبرش را میرفت. ما خودمان بارها با او هم منبر بودم. یادمان است در اوج ...
یک بار پاپیچاش شدم که «دارن به نمایندههای مجلس ماشین میدن، حاجی. یه نامه مینویسی برم یکیش رو بگیرم بیارم؟ لازممون میشهها.»داشت روزنامه میخواند. آوردش ...
هیچ وقت بیاعتنایی بابا را به دنیا نمیتوانم فراموش کنم. با این که پُست های مهمی داشت و خیلیها میشناختندش و اگر لب تر میکرد، ...
بابا هیج وقت نشد لباس روحانیاش را دربیاورد. آخرش هم با همان قبای نو شهید شد و با همان هم دفن شد. میگفتند «هر چی ...
آقای رفیقدوست میگفت «توی جلسهها هر وقت حرف از سید الشهدا میشد، آقای محلاتی میگفت خوشا به سعادت مولا که محاسنش به خون سرش خضاب ...
هر حرفی را از هر کسی قبول نمیکرد، به جز حرف امام. عاشق و مطیع و مقلد بی چون و چرای امام بود. این را ...
یادم است در زمان جنگ قرار بود از محلی به عراق حمله شود و ناگهان یکی از بچههای سپاه آمد گفت که «من خواب دیدم ...
این را خیلیها هنوز یادشان است که تا وقتی نمایندهی مجلس بود، هیچ حقوقی از آنجا نگرفت.همیشه افتخارش این بود که «من تموم زندگیم رو ...
بابا در روزهای اول انقلاب پیش امام بود. در مدرسهی علوی. یک عده از رادیو آمدند پیش امام و گفتند میخواهند یکی از برنامههای رادیو ...
زمانی که با هواپیما میخواستم بروم آمریکا درس بخوانم، تا فرودگاه همراهام آمد که توی خلوت پدری و پسری بهام بگوید «تا الآن هر کاری ...
بابا آن روزها ماشین نداشت. یکی از بازاریهای آشنا رفته بود یک اُپل خریده بود و آورده بود داده بود بهاش و گفته بود «خوب ...
یک بار قصد کردیم خانوادگی برویم مشهد. آن موقع هنوز ماشین نداشتیم. با اتوبوس تیامتی رفتیم که شرکتاش توی چراغ برق بود. رانندهاش، هنوز راه ...
همیشه تا در را باز می کرد و چشماش به ما میافتاد، ناراحتیهاش را میگذاشت پشت در خانه، گل از گلاش میشکفت و میآمد با ...
ساواکیها همچنان میآمدند در خانهمان را میزدند و زار و زندگیمان را به هم میریختند.آن روزها هیچ وقت نشد من ببینم بابا دروغ بگوید. حتی ...